گلابگیری نیاسر ، ویدوج و ویدجا
مشروح گزارش :
بسم الله الرحمن الرحیم
نام برنامه: گلابگیری، نیاسر
تاريخ اجراي برنامه: 18 و 19 اردیبهشت ماه 1393
نام گروه: گروه کوهنوردی شهيد ورکش
سرپرست برنامه: آقای سيد محمد حسين آقایی پور
اسامي همنوردان:
خانمها:سیده کبری خضرایی- فاطمه جاوید- الهام عباس زاده- شقایق موحدیان – محبوبه علمیه- لیلا موحدیان- سرور فرید کیان- سها شباهنگ- مهری کبیری – مرضیه بنیادی- معصومه سادات حسینی
آقایان:تایماز موسی زاده- مصطفی صابری نجار- قاسم دریغ- مرتضی رجبی- مصطفی زروندی
نوع و سطح برنامه: طبيعتگردی سبک
مبدأ شروع برنامه: ایستگاه مترو ترمينال جنوب تهران
وضعيت آب و هوايي هنگام اجراي برنامه: صاف و آفتابی
هزينه هاي برنامه: 45 هزار تومان اعضا، مهمان 60 هزار تومان
شرح برنامه:
مــا ندانـیم که دلـبسته اوئیـم همـه مست و سرگشتهی آن روی نکوئیم همه
فارغ از هر دو جهانیم و ندانیم که ما در پـی غــمـــزه او بــادیــه پــوئــیــم هــمه
18/2/93
13:30: دیدار اول در نمازخانه ایستگاه مترو ترمینال جنوب اتفاق میافتد و دوستانی چند را میبینیم. قرار است همسفر هم باشیم. با هم نزد ون میرویم. جایی که دوستان دیگری که از ما زودتر رسیده بودند به علت شدت آفتاب، درون ماشین نشسته بودند و خانم جانشین که در زیر تشعشعات آفتاب به کمک سایه دست و تلفن همراهشون دوستان را یکی یکی پیدا میکردند.و تعجب دوستان از دیدنِ داخل ون که برایش “به به چه دمی عجب سری عجب پایی” میخواندند و برخی هم صندلیهایش را به VIP تشبیه میکردند. البته برای شخص بنده که برای اولین بار توفیق درکِ ونِ گروه را داشتم، درک احساساتشون دشوار بود. علاوه بر ون ماشین شخصی آقای موسی زاده هم به جز همسرشون سه همسفر داشت.
حرکت ساعت 14:10 بعد از ظهر! خب همیشه هستند کسانی که دیرتر بیایند، داستان باربند را هم که اضافه کنی میشود همین دیگر 😀
نمیدانم نخوردن ناهار (حال خودم) یا خوردن ناهار (حال دیگر دوستان) یا خستگی طول هفته (حال خودم) یا گرمی هوا (شاید حال دیگر دوستان) و خیلی احتمالات و حالات دیگر سبب شده بود سکوتی بر فضای ماشین حکمفرما باشد و اگر نبود مادرانه های مادران گروه از تعارف به چای و لقمه، سکوت بود و سکوت.
ساعت 15:52 عوارضی قم: السلام علیک یا فاطمه المعصومه (سلام الله علیها)
کاشان 90 کیلومتر
در همین فضای سنگینِ سکوت که گویا عدهای را خواب سنگین ربوده بود( شاید دیگران خستهتر از من بودند) و تمام پردههای ون کشیده بود و من خودکار به دست هستیِ زیبای بیرون را نظاره میکردم؛ ناگاه ماشین همسفرانِ همراه دیده شد که تمامی آنها حتی آقای راننده با در دست داشتن خوراکیها و قابلمهها! با سرپرست که کنار دست راننده ون نشسته بودند به فرایندی که نمیدانم اسمش را چه بگذارم پرداختند. بعدها دوستی از ماشین دیگر گفت: “نیتمان خیر! بوده” و من تنها نظارهگر بودم. به هر حال وظیفه خطیر گزارشنویسی بر عهدهام بود و نمیگذاشت! خواب چشمانم را ببندد. با گذر از کنار مزارع زیباییهای بصری و زشتیهای بویایی را درک کردیم.
کاشان 75 کیلومتر: سکوت
کاشان 50 کیلومتر: سکوت
کاشان 45 کیلومتر:!
چشمانم را که باز کردم به اردهال رسیده بودیم. ساعت 17:30 را نشان میداد. به پیشنهاد سرپرست زیر سایه درختان ایستادیم تا جلسه معارفهای با همسفران داشته باشیم. سرپرست توضیحاتی درباره شخص بزرگی که در این مکان دفن است، میدهند: “به مشهد اردهال کربلای ایران میگویند. باب اجابت است و محل دعا. کریم است و از اولاد کریم. سلطانعلی (ع) است و از اولاد علی(ع)” و شاید من اینگونه شنیدم…
گنبد کاشیکاری شدهی زرد رنگش چشمها را سوی خود میبرد، دل را میگشاید و برای من نمیدانم چرا لبخندی بر لب. روبروی این مکان مقدس کوههایی دیده میشوند که گویا به احترام ایستادهاند بر سر پای تا ابد. بعد از تعیین زمانِ آزاد از سوی سرپرست که 17:45 تا 18:40 اعلام میشود با دوستان به سمت قبر مطهر حرکت میکنیم. محل پر رفت و آمدی است.
دقیقا هنگام رسیدن ما به ورودی مرقد حضرت سلطان مراسمی آیینی در حال برگزاری بود. گلهای محمدی شهر دخترکان کوچک، نیاسر را میگویم، سبد سبد گل محمدی آورده بودند برای گل ریزان این نواده محمد (صلی الله علیه و اله) و پدرانشان شیشه های مصفای گلاب در دست، اولین محصول امسال خود را به نزد آقایشان اورده بودند، با این امید که مقبول آن آستان افتد.
هر آمدی رفتنی دارد. چشم بر هم میزنیم و با اندکی انتظار حرکتمان را به سمت نیاسر ادامه میدهیم. سرپرست متذکر میشوند که این مکان 15 کیلومتر جلوتر از نیاسر است و دوستانی که در خواب بودند بدانند که ما 15 کیلومتر برمیگردیم.
ورودی این شهر جادهای زیبا در بین کوهها دارد. کوهها را که بپیچی، به پشت آن که برسی، شهری بناست که به آبشارش شهرت دارد. 19:30 به نیاسر میرسیم. بارهای سفرمان را از دوش ون برمیداریم و از کوچههای سربالاییِ نیاسر به سمت خانه روستایی که تلفنی رزرو شده است، میرویم. از دربی که بر روی بنری کنار آن نوشته شده: “نمایشگاه گلابگیری سنتی” و “بازدید رایگان” داخل میشویم. دوستان با دیدن دیگهای گلابگیری به تفسیر فرایند آن میپردازند.
فرایندی که مرا به فکر واداشت! عصارهی وجود گل بسیار خوشبوی محمدی! در بوتهی آزمایشش میگذارند. در دیگِ حوادث میجوشانندش، وجودش که به غلیان افتاد پر میکشد، بویِ خوش گل از گل. رها نشده! فقط به فضای دیگری انتقال داده میشود برای تکامل، سرد که شد هستیِ بی رنگِ خوشبویی میبینی که همان بوی گل را میدهد اما از رنگ خبری نیست. بیرنگ و خوشبو.
از کجا آمده؟ در کجای گل بود؟ بو چگونه به مایعی بیرنگ تبدیل شده؟ گل چه شد؟ از گل تفالهای بد رنگ به جا مانده که حتی عابر از بوی بد آن بینی میگیرد! دیگر حتی کسی به جانب تفاله نگاهی نمیاندازد. اگر بیندازد گذراست.
و تو تعجب میکنی! گلِ صورتی رنگِ لطیفِ خوشبو به تفالهای بد بو و عصارهای خوشبو تبدیل شده! رنگ صورتی این میان چه شده؟
معلوم میشود گلاب وجود برتر از گل محمدی است. عصارهی وجود اوست و بی آن گل، گل نیست. از جانبی دیگر! تنها گلی است که در این فرایند انتخاب میشود. غنچههایش بوی خوش شدیدی دارند. به نحوی که فضای سینه را از بوی خوش آن میتوان آکند. چرا از بین تمام گلها فقط گل محمدی را در دیگِ حوادث میریزند؟ به وجود خوشبویشان بستگی دارد.
بعد از مدت کمی سرپرست محل اقامتمان را که از کوچهای در همان حیاط نمایشگاه قرار دارد نشان میدهدکوچهای تنگ که کمی جلوتر خانهای با پلههای تنگ و زیاد وجود دارد که ایوانش را از دید نامحرمانِ زیبایی حفظ کرده است. از دیدن خانه همه ذوق میکنیم. خانهای که فاصله چندانی با آبشار ندارد.
خانه، خانه شهید بود. در طاقچه قدیمی آن تابلویی قاب شده که عکس شهید در آن دیده میشد. و تابلویی که گویا از طرف سپاه به این خانواده تقدیم شده بود که سخنرانی امام (ره) در تاریخ 18/2/61 (درست 32 سال پیش) بر روی آن چاپ شده بود: «رحمت خداوند بر شهیدان بزرگی که با خون پاک خود درخت پربرکت اسلام عزیز را آبیاری و بارور نمودند».
19/2/93
با شنیدن گلبانگ اذان جنب و جوش در محل اسکان دیده میشود. و بعد از خواندنِ نماز، همسفران برای دیدن باغِ گل آماده میشوند. خروسها، این موجوداتِ سحرخیز صدای آشنایشان را در فضا منعکس میکنند و چنان صدا میزنند که گویا دوست ندارند کسی در خواب بماند.
راه باریک است و تاریک. سرپرست جلوتر از همه در حال حرکت است. راهنمایی از راه دور (تلفنی) داریم که نمیدانم چگونه این راههای باریک نامگذاری نشده را میشناسد. 2 بار به 2راهی میرسیم و هر بار از سمت راست حرکت میکنیم. صدای آب و پرندهها به گوش میرسد. از انواع صداها مشخص است پرنده های متفاوتی در آنجا هستند. هرچند هوا تاریک است اما با صدای زیبایشان به ما میگویند که هستند.
کمکم بوتههای گل را میبینیم و هوا رو به روشنی میرود. همسفران با بوئیدن گلها ذکر صلوات میفرستند و میشنوم که میگوید: «گل حقیقی پیامبر گرامی و ائمه اطهار هستند».
سرپرست میگوید: «مقایسه کن! گلی باز شده و آفتاب خورده و غنچهای در سایه و حجاب. تفاوتشان در چیست؟!»
مشامم را با نفس عمیقی از هر دو تازه میکنم اما، گل آفتاب خورده به خوشبوییِ غنچه نیست. هم رنگ آن رفته و هم از شدت بویش کم شده و من می فهمم راز چیدنِ گلهای زیر سایه و در غلاف غنچه را.
بعد از ثبت لحظات حضور از مسیری در ادامه همان مسیر قبلی به دشت شقایق میرسیم. آفتاب دیگر کامل از افق در آمده و مثل همیشه می درخشد.
ساعت 7 صبح از باغ گل خارج میشویم. در مسیر خروج بانویِ گلچینی با روی خوش سلاممان میکند و علاوه بر آموزش چیدنِ گل، با هدیه دادنِ گلی به هر کداممان راهیمان میکند.
7:30 به محل خرید میرسیم با وجودی که تنها گلاب و عرقیات در مغازه وجود دارد حدود یک ساعت! خریدمان طول میکشد. در مغازه نام گلاب دو آتشه را میشنوم:
خوشبوتر است، گرانقیمتتر است، عصارهای خوشبوتر، چرا؟ به دلیل همنشینی با بوی خوش. گلابی است که از کنار هم قرار گرفتنِ گل و گلاب در دیگ حاصل میشود. گویا با دیدن وجودِ برتر! با رضایت بیشتری در دیگ میجوشد و از همنشینی با گلاب، گلابی میشود ارزشمندتر.
با شکمهای خالی هنوز قرار است که به بازدید ادامه دهیم و دریافت کنیم چیزهایی از جنس دیگر را. لذتِ دیدن را میگویم.
8:40 از پله های بالای آبشار شروع میکنیم. آبی از دل کوه میجوشد و مسیر خود را صیقل میدهد و انسانهای زیادی را دور خود جمع کرده است؛ از کسانی که آنجا را محل مناسبی برای دود کردن تنباکو میدانستند یا پیکنیک تا کسانی که با دیدنِ این شگفتکننده، این شوریدهحالِ جنبنده، نوای الله اکبر میگرفتند.
همه سرگشتهی آن زلف چلیپای ویند در غم هجر رخش این همه شور و غوغاست
کمکم از پلهها که پایین بیایی عظمت این جوشش را بیشتر میبینی و دیگر با خودت، هر چه که میدانی و به یاد میآوری!
بالاخره ساعت 9:20 توجهی هم به دیگ معده میشود و بعد از طراوت و نشاط حاصل از طبیعت، صبحانه کریمانه دوستان و نان تازه محلی میچسبد.
10:30 محل را به قصد مکان دیگری ترک میکنیم اما بار زدن وسایل و حرکت و خروج از سیل آدمها و ماشینها حدود 11 است که از نیاسر خارج میشویم.
12:03 توقفی در پمپ بنزین داریم تا ماشین هم دلی از عزا در بیاورد اما نمیدانیم که این توقف مقدمهای میشود برای توقفی نسبتا طولانی! بله ساعت 12:15 میشود که به دلیل سرفههای ماشین توقف میکنیم. غذای نامناسب هرچند کوتاه مدت سیرمان کند اما بالاخره اثر سوء خود را نشان خواهد داد و در جایی که فکرش را نمیکنیم در راهمان میگذارد. ماشین هم از این قاعده مستثنی نیست.
12:58 و هنر دستان طبیب انتظار برای حرکتمان را تمام میکند و با تلاشِ دوستانِ راننده که زبان ماشین را میفهمند حرکت دوباره آغاز میشود.
10 دقیقه دیگر جلوی امامزاده ای در شهر برزک برای نماز ایستادیم. تا دوستان اقامه نماز کنند؛ سرپرست، آقای موسی زاده و همراهانشان را برای رفتن به باغی که قرار است دیگ آش در آن بار شود، میبرند.
بعد از زیارت و نماز بقیه دوستان نیز حرکت میکنیم و به مغازه آقای اسمعیلی-صاحب باغ- میرویم. خانمها هستند و مغازه و پول. طبیعتا خانمها خرید میکنند. باغ فاصله چندانی با مغازه ندارد. بعضی پای پیاده و بعضی سواره خودشان را به باغ میرسانند. باغی پردرخت، درختانی که بلندی آنها سخاوتمندانه سایهای روشن را در اختیار مهمانها گذاشته است.رقص علفهای بلند و صدای پرندههای روی شاخهها. از طرفی که بنگری بلندای کوه است و از طرفی دیگر درخت است و درخت.
و حالا دیگ آش و آشپزِ آن جلب توجه میکند. بچهها روی زیرانداز نارنجی رنگِ پهن شده مینشینند، گپ و گفت میکنند.
سرپرست تازه از کارها فراغت یافته، گوشهای برای نماز خلوت میکند. ظرف دلمهای بین دوستان میگردد و چه خوشمزه است اولین دلمه!
ظرفهای آش به نوبت میگردد و دست به دست میچرخد و چه لذیذ است اولین آش!
از ظرفهای هیئتی! که به سمت آشپز میرود و برکت آش و صدای کریمانه آشپز که باز هم هست! :O
تا صدای خندهای که با خوردن ملاغه به ته دیگ بلند میشود و دعای سرپرست:
الهی که این سفره مأمور باد
همیشه پر از نعمت و نور باد
گزند زمانه، بلیات دهر
از این سفره و صاحبش دور باد
ساعت 15:50 این باغ زیبا را نیز همانند همه زیباییهایی که خواه ناخواه باید ترک میکردیم، ترک کردیم.
18:05 در عوارضی قم با جریمهای خنک که دوستانِ متاخِّر زحمت آن را کشیدند، توقفی داشتیم.
19:52 عوارضی تهران
و حالا به مقصد برگشتیم که مبدا ما بود. اما هیچکدام از ما همانی نیستیم که از مبدا حرکت کردیم. برگشتیم به همان جای که اول بودیم. با کلی کولهبار خاطره که جز درک و لذت و تجربه نیست و کمال است و کمال است و کمال.
و سوغات! برای نرفتگان سوغاتی آوردهایم. حاصل سفر نیست، نشان سفر است و دعوتی است برای رفتن و سفر کردن دیگران.
از وطن رخت ببستم که تورا باز بیابم هـر چه حیرت زده گشتم به نوائی نرسیدم
گفتم از خود برهم تا رخِ مـاه تو ببینم چـه کنـم من که از ایـن قیـد منیـت نـرهیـدم
والسلام
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.