پیمایش روستای کارمزد به آلاشت
بسم الله الرحمن الرحیم
حمد و سپاس مخصوص پروردگاریست که نعمت وجود به بندگان عطا کرد لیکن این بنده حقیرش در سپاس و بندگی اش خساست می ورزد…
اما گزارش ..
گزارش را مایلم به زبان حال نقل کنم.
صبح پنجشنبه میدان آزادی ساعت6:50 : میدان خلوت است. دقیقا در ابتدای بزرگراه جناح در داخل میدان ، سر می چرخانم تا همنوردان را بیابم. کسی رویت نمی شود. گوشی موبایل را درمی آورم و شماره جناب جعفری را می گیرم. الو.. می گوید: ما کمی بالاتر هستیم … بیایی معلوم است. با دستانم دو بند جلوی کوله ام را می گیرم و شانه ای بالا می اندازم و راه می افتم. نگاه به نگاه مردم می اندازم ببینم به آدمی که پوششی متفاوت نسبت به پوشش متداول دارد چه گونه واکنشی دارند. لباس و شلوار کوهنوردی، کوله بزرگ و سنگین ، زیر انداز ، چادر… نه ، مثل آنکه یا هنوز چشم و گوششان درست از خواب بیدار نشده است و یا اینکه غوغا و حال و هوای پر صدای میدان آزادی، هوش لازم را از سرها پرانده.
صد متر جلوتر یک میدل باس را می بینم. فکر کنم خودشان باشند. راس ساعت 7 طبق قرار ، می رسم. خدا را شکر بدقول نیستم. سلام و حال احوال پرسی که تمام شد حالا کوله را روی کوله های انتهای میدل باس می اندازم. بعد از من یکی دو نفر دیگر آمدند و الان که 7:10 است، حرکت کردیم. مثل اینکه دو نفر دیگر در تهرانپارس به ما اضافه خواهند شد. کلا سیزده نفر هستیم.
آن دو نفر را هم در تهرانپارس سوار کردیم و حالا از اینجا تا خود روستای کارمزد ، جاده و مناظر آن را در پیش داریم.
الان حدود ساعت 11:30 به مسیر فرعی رسیدیم و راه را به سمت روستای کارمزد کج می کنیم. به غیر از توقف برای بنزین و ثبت ساعت در پلیس راه و البته یک کلنجار کوچولو با پلیس کنار جاده، توقف دیگری نداشتیم. پلیس پیله اش گرفته بود که چون مسیر فرعی به کارمزد خطرناک است نمی توانید بروید. دفترچه آقای راننده را نیز ضبط کرد و گفت وقتی برگشتید، تحویل میدهیم و تا پل سفید آنطرف تر نمیتوانی بروی!!! در تمام مدت مسیر فرعی، کنجکاوانه منتظر این بودم که ببینم جاده چقدر خراب است که پلیس اینچنین قاطعانه برخورد کرده است. هیچی به هیچی… دریغ از یک پیچ خطرناک. آسفالت هم عالی بود. بیخود پیله اش گرفته بود. شاید قصد خیر داشته و میخواسته مال حرام ما را به رشوه حلال کند!!!!!!!!!!! دو تا فحش خیلی مودبانه، الان که نزدیک کارمزد هستیم، نثار روح و روانش کردم..پدر صلواتیِ کله بزغاله خور…
این را هم تا از میدل باس پیاده نشدیم بگویم که از جاده اصلی تا خود کارمزد، معادن زغال سنگ به تعدد دیده می شود. از قبل مسیر ها را با موریک علامت گذاری کرده بودیم و قبل از دوراهی ها، بدون مشکل انتخاب طریق می کردیم.
ساعت 13:00. در روستا پیاده شدیم. حدود 35 کیلومتر مسیر فرعی به طول انجامید. دو سه نفری دست به دست کوله ها را از انتهای میدل باس به صاحبانش تحویل می دهیم. آخر سر کوله خودم را برمیدارم و در حالی که از ماشین پیاده می شوم، سرم را به دور و اطراف می چرخانم و یک نظری به روستا و کوه های اطراف آن می اندازم. نه… خوب است. روستا آرام و بیصداست. یک زنی از پنجره سرش را بیرون آورده و ما را برانداز می کند. همین که کوله ام را روی زمین می گذارم، صدای اذان از حسینیه در حال ساخت روستا بلند می شود. به قصد رفع حاجت، به سمت حسینیه که کمی پایین تر بود می رویم. سر و روی حسینیه نیمه کاره، هنوز شکل نگرفته است. وضو گرفتیم ولی نماز نخواندیم. تصمیم بر این شد که برای صرفه جویی در زمان، نماز را با وعده نهار، در مسیر، یکی کنیم.
از روستا به سمت شمال غربی حرکت می کنیم. در اطرافمان کوه های جنگلی سبز ، جلوه گری می کنند. مسیرمان تا محل شب مانی یعنی گوسفندسرا، در امتداد تیر های برقی است که در آنجا به دکل های بزرگتر متصل می شوند. این دکل های برق از سد البرز می آیند و در امتداد جنوب ، به شهر ها و روستا ها برق رسانی می کند.
حدود 14:15 برای نهار در زیر درختان جنگل ، توقف می کنیم. اول نماز بعد از نهار… سر قبله مطابق همه برنامه ها، فتاوا صادر می شود. البته اینبار آنطور به توافق کامل منجر نشد، کمی بین علما اختلاف افتاده است. البته اندکی اختلاف به چپ و راست مانعی ندارد. قبلا موریک را برای قبله یابی امتحان کرده بودم به همین خاطر الان با اطمینان به آن اعتماد می کنم.
بعد 45 دقیقه به راه می افتیم. راه نیافتاده عکس دسته جمعی در گنجل. اشتباه تایپی نیست خیالتان راحت…. از بیسوادیست!!!
پر معلوم است که وسط جنگل برای عبور تیر های برق، مثل یک نوار بزرگ و طویل، کچل شده است. اینطور نیست که فکر کنید چون مسیر را برای عبور تیرها از درختان عاری کرده اند پس مسیر، یک مسیر هموار شده است. خیر… دکل های برق را از روی قله کوه ها تا روی دامنه های تیز هم می کشند. برای اداره برق، جنگل و کوه و دشت و دره معنا ندارد. حتی دریا… آنجا مجبوراً، از زیرش اقدام می کنند. به طور مداوم، امتداد تیرهای برق را چپ و راست می کنیم و به صورت زیگزاگ برای عبور از موانع طبیعی جنگل ، مسیر نواری را قطع می نماییم. بالا و پایین رفتن های زیادی در این تکه از مسیر در جنگل تا گوسفند سرا انجام می شود. هر از چند گاهی به گله ای از بزها و یا گوسفندان و یا گاو ها برخورد می کنیم. صدای زنگوله به گوشم می آید. درختان و درختچه ها را که از سر میگذاریم، جلوی چشمانم یک دسته ی بزرگ گاو، نمایان است. قهوه ای ، سیاه… .
بالای سرم را نگاه می کنم. از قبل پیش بینی بارش برای عصر به بعد شده بود. از این جهت انتطار جمع شدن ابرها را دارم. کمی ابر در آسمان ظاهر شده اند. چشمم به یک موش می خورد. قبلا شنیده بودم که هرکجا موش باشد، مار هم هست. هنگام اتراق در جنگل و استراحت نباید از محیط اطراف غافل شد. ابرها بیشتر می شوند ظاهرا… .نم نمک باران می آید اما چون در زیر درختان بلند هستیم، مثل این است که چتر داریم. صدای برخورد قطرات باران بر برگها می آید ولی من که خیس نشده ام.
حالا کمی جلویمان باز شده است و از آن درختان بلند خبری نیست. باران هم شدت گرفته. قریب به اتفاق بچه ها پانچو را به تن می کنند. یکی می گوید زود قطع می شود این باران. من پیش خودم می گویم خدا کند ولی باتردید. کمی از خیس شدن و حرکت در میان گل و لای اکراه دارم ولی با خودم می خواهم کنار بیایم که اگر از این هم شدیدتر و سخت تر شد، غصه ای به دل راه ندهم. این هم جزء طبیعت است. اگر همه چیز را برای خودم سخت بگیرم، شرایط خوب نخواهد گذشت. باید سعی کنم لذت ببرم. در همین فکرها هستم که اصلا حواسم نیست باران قطع شده. از شیب بالا می رویم. می ایستم و آسمان را نگاه می کنم. انگار قطع شد. کمی خوشحال شدم. به آقای جعفری می گویم: چه زود قطع شد.
خیلی با گوسفندسرا فاصله نداریم. هوا هنوز باز نشده به همین خاطر ترجیح میدهم پانچو را از تن بیرون نکنم.
از میان علف زار ها و گل های بابونه عبور میکنیم درحالی که در اطراف و روبرو تپه های جنگلی ما را محاط کرده اند.بوی پونه های جنگلی در میان نم باران، خستگی پیمایش مسیر نا هموار را کاملا زیر سوال برده است. وقتی بوی پونه به مشامم می رسد، نفس هایم را عمیق تر و تند تر می کنم.
این هم از گوسفند سرا. چند کلبه کنار هم. که البته از جنب آنها جاده ای می گذرد که از آلاشت می آید. بالای سرمان ویز ویز دکل های برق بزرگ که قبلا شرح حالشان را گفتم، بکر و تازه بودن طبیعت را در نظرمان، با یاس فلسفی دچار کرده اند. این همه مسیر را آمده ایم تا آخر سر زیر این دکل های عَلَم مانند النگه ای باشیم که صبح تا شب زیر گوشمان در تهران ملاقاتشان می کنیم. برای اینکه ریخت نحسشان را نبینیم به سمت رودخانه در پایین دست دامنه می رویم. بحث سر این است که با پیش بینی بارش شبانه، خیلی نزدیک بستر رودخانه، شب مانی نداشته باشیم.
محل صافی پیدا شده است ظاهرا. بقیه کمی جلوتر رفته اند و تکه سنگ ها و گیاهان را کنار می زنند. من هم میرسم. زمین کاملا گل آلود است. رویم به دیوار، دیگر نمی گویم گاوها و گوسفندان چه کرده اند. غصه ام شده، زیر پاهایم را باید قدم به قدم نگاه کنم تا با کفش داخل عسل نرود…. . چه بگویم دیگر؟ معذوریت وجود دارد آخر.
چادر ها را برپا می کنیم. 6 چادر علم شده است.دارم میشمارم. یک سه نفره. یک تک نفره و چهار چادر دو نفره. همین که چادر ها برپا شدند، هوا کاملا تاریک شده است. چند نفر رفته اند هیزم بیاورند. جناب جعفری هم رفته اند. خدا خیرشان دهد که با وجود خستگی، به محض رسیدن و بعد از برپایی چادر، رفته اند به دنبال هیزم. راستش من که دل و دماغش را ندارم. دل عاشق و وسیع می خواهد.
سردم شده است. کاپشن پولار را پوشیدم. بچه ها صدا می کنند که بروم کنار آتش. شام را کنار آتش، چند لقمه ای خوردم. ساعت حدود 9:30 است. یادم افتاد نماز نخوانده ام. شانس بد من، باران دوباره باریدن گرفته. لحظه به لحظه شدید تر هم می شود. هوا رو به سردی نیز رفته است. وضو می گیرم. دیدم همانجا در میان چادرها روی زمین گِلی، یک زیرانداز یک نفره پهن است. خدا به جناب دکتر جزایری خیر و پاداش و سلامتی و عافیت در دنیا و آخرت عطا کند که وقتی دیدم آن زیر انداز برای نماز پهن شده است ، از ته دل احساس وجد و شعف کردم. دلم آرام شد. در چادر ها که نمیشود نماز خواند. کوتاه اند.
دوباره می خواهم کنار آتش بروم بعد از نماز. بچه ها می خواهند دو گروه شوند و پانتومیم بازی کنند.
ساعت حدود 24:00 است. بازی پانتومیم حسابی چسبید. مشتری اش شدم. “خورشت قیمه” ، ” مسخره بازی”، “کاکتوس”، “اصفهان” و … کلمات و لغاتی بوند که در مسابقه اجرا شد. بداخل کیسه خواب رفته ام که توجهم به قطع شدن صدای باران جلب شده است. خب ، خدا رو شکر… کمی با خیال راحت تر می خوابیم.
صبح با صدای بچه ها بیدار شدم. طیق پیش بینی هواشناسی، پنجره هوای جدید، در آسمان باز شده است. آتش را به راه انداخته اند. ساعت 7:00 است.
صبحانه را خوردیم و چادر هایمان را جمع می کنیم. فکر می کنم حدودا 8:30 بتوانیم حرکت کنیم.
مسیرمان را از کنار رودخانه به سمت شمال غرب پی میگیریم.
آب رودخانه ، خیلی زیاد نیست. می شود راحت از این طرفش به آنطرف رفت. دور تا دورش را کوه های جنگلی فرا گرفته است.
وقتش رسیده تا مسیر رودخانه را به جهت صعود از کوه های جنگلی ترک کنیم. پایین دست دامنه کوه منظره زیباییست. گلهای زرد و بنفش و قرمز، روی سطح سبز زمین را نقش بندی کرده اند. بوی عطر پونه، مشام را به نفس های عمیق، ترغیب می کند.
حدودا باید 600-700 متر ارتفاع زیاد کنیم. شیب مسیر نیز کم نیست.آفتاب هم مستقیم می تابد.
از کوه که بالا می رویم ، گلهای زیبایی در دل دامنه جنگلی دیده می شود. به هر نحو این شیب هم مثل همه شیب های دیگر، دارد تمام می شود. از شیب که بالا می روم فکر می کنم که کاش همه شیب های زندگی را نیز به سلامت بتوان طی کرد و لذت دیدن افق را در پس آن چشید. قطعا بعد از هر سختی ، آسانی است. شاید هیچگاه آسانی و راحت حاصل نشود مگر آنکه تعب و رنجی تحمل شده باشد. خیلی ها در شیب های زندگی، برگشت را ترجیح می دهند به همین سبب هیچ وقت لذت دیدن آسانی بعد از آن را نمی چشند. چرا یک کوهنورد با وجود سختی مسیر، باز ادامه می دهد؟ دلیلش این است که یک بار، پس قله را دیده است. یک بار طعم صعود را چشیده است.
فکرم مشغول است که ناگاه طبیعت آنطرف بلندی، چشمم را خیره می کند. دشتی پر از گلهای کوچک رنگارنگ روی دامن سبز رنگ علفزار با کلبه های چوبی ، که کوه های پر از درخت، پشت این منظره زیبا را نقاشی کرده اند. جل الخالق… بدا به حال زبانی که به حمد و سپاس پروردگار باز نشود. ای زبان من، تو چگونه توان حمد و سنای خالق این زیبایی را داری حال آن که تو خود در گرو نفس در قفس مانده ی من هستی.
به منظره خیره شده ام. آیا کسی هست که بگوید این منظره زیبا نیست؟ معیار زیبا بودن چیست؟ چرا مثلا کاری در نظر عده ای زیباست ولی در نظر دیگران نیست؟ سنگ محک زیبایی چیست؟ اگر زیبایی، مفهومی سلیقگی است پس چرا هر کسی که این طبیعت و صحنه زیبا را ببیند، اعتراف به زیبایی اش می کند؟ این وحدت چگونه معنا می شود؟ با آن تعریف سلیقگی بودن ، اتحاد دارد یا تضاد؟ در پاسخ، آیه از قرآن به ذهنم می آید. شاید جوابم باشد. “صبغه الله و من احسن من الله صبعه” (رنگ الهی و چه رنگی از رنگ الهی بالاتر است(. اگر همه اعتراف دارند که این منظره زیباست به خاطر این است که خدا سرشت وجود انسان را از خودش قرار داده است و در عین حال خودش نقاش این طبیعت بوده است، پس نقاشی ای که خدا از او لذت می برد نقاشی ای است که ما از او لذت می بریم. هر کاری که رنگ الهی داشته باشد، زیباست. به نظرم زیبایی سنگ محک دارد. معیارش ، حق است. بگذریم…
اینطور که موریک می گوید و برانداز کلی محیط نشان می دهد، باید دوباره تقریبا همین ارتفاعی را که گرفته ایم به سمت پایین کوه ، کم کنیم و مجددا یک صعود داشته باشیم. این آخرین فرود و صعود قبل از رسیدن به آشیانه عقاب (آلاشت) است. آشیانه ای که عقابش رضاخان باشد، گرگ و پلنگش چه می شود؟ اوه اوه…
رودخانه باریک باصفایی پایین دامنه دارد. فرصت غنیمت است. تا بقیه یک نیمچه استراحتی می کنند، کوله را در می آورم و آستین ها را بالا می زنم و دست وصورتم را با آب خنک می شویم.
بقیه به راه افتاده اند. یک شیب تند نفس گیر در پیش است. قدم های پیوسته و کوتاه و تنفس منظم، خیلی به راحتتر پیمودن شیب های تند کمک می کند.
کم کم خانه های روستای لرزنه در بالای شیب، معلوم می شوند. یک روستا در ارتفاع 2900 متری. کمی استراحت می کنیم. یک نیسان آبی رنگ در آن سمت روستا نمایان می شود. چشم طمع ما نیز باز می شود و فکر پایین رفتن از دامنه با نیسان در ذهنمان بالا و پایین می پرد. القصه، نیسان نیامد و در روستا توقف کرده است. چیزی تا روستای آلاشت باقی نمانده است. جنوب بلندی را که فرود آییم، به مقصد می رسیم.
در مسیر روز دوم، چهار توقف برای استراحت داشتیم. هر کدام حدود 10 دقیقه. عموما بعد از صعود ها. حدودا 18 کیلومتر پیمایش مسیر انجام شده است.
روز اول، در یکی از مرنع ها، آب وجود داشت. لیکن به دلیل همجواری با رودخانه در محل شب مانی، نگرانی از بابت آب نداشتیم. هر چند من به شخصه از آب رودخانه که استفاده نکردم هیچ، همان 2 لیتر آب، که از تهران برده بودم، اضافه هم آمده بود. هوا روز اول ابری و بارانی بود به همین خاطر گرما اذیت کننده نبود. روز دوم که خورشید ناجوانمردانه می تابید، نیازم به آب بسیار بیشتر از روز اول بود. مختصات یک چشمه را در روز دوم ، روی جی پی اس ثبت کردیم. سوای آن چشمه، رودخانه و محل های دیگر نیز برای تامین آب وجود داشت.
همین را برای ختم گزارش بگویم که الان در کنار یک دیوار در روستا، برای نهار و نماز، نشسته ایم. روبرویمان مسجد بزرگ و باصفاییست لیکن غل و زنجیر شده است و کسی داخل آن نیست. یک ماشین گشت پلیس هم، دو سه باری دور و برمان گرد و خاک کرد و رفت. ساعت 15:30 است.
خواستم گزارش را تمام کنم اما راننده چیزی گفت که مجبورم نقل کنم و الا گزارش اشتباه می شود. می گوید: او هم فکر می کرده که آلاشت روستا است لیکن وقتی از اهالی سوالی پرسیده، آنها ناراحت شده اند که اینجا روستا نیست، شهر است.
والسلام
مختصری از برنامه و زمان بندی تقریبی:
صبح 5 شنبه 23 اردیبهشت حرکت از تهران به سمت روستای کارمزد
(سوادکوه)
شروع کوهپیمایی از روستای کارمزد تا گوسفند سرا (3 تا 4 ساعت)
اطراق و شب مانی در گوسفند سرا (گوسفند سرا روی یالی قرار دارد که از سمت شمال به دریاچه سد البرز و از جنوب به آلاشت مشرف میباشد)
صبح جمعه حرکت از گوسفندسرا تا روستای آلاشت
استراحت در آلاشت و حرکت به سمت تهران
کل مسیر در 2 روز حدود 11 الی 12 کیلومتر میباشد
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.