قله علم کوه
صعود قله علم کوه
مشروح گزارش :
دره علم چال از فراز قله علم کوه
ذره ی خاکم و در کوی توام جای خوش است از
ترسم ای دوست که بادی بـــــــبرد ناگاهم
بسم الله الرحمن الرحیم
(شادی این صعود و تمام لذتهای ناب و عارفانه ش تقدیم به “سوار سپید پوش روزگارمان حضرت بقیه الله” روحی فداه” که یادشان آرام مان بود در فراز و فرود مسیر)
برنامه علم کوه – 29و30مرداد 94
سرپرست : آقای بشیری
همان مستعفی از ژله و ژله سازی …روی آورنده به آب نبات چوبی و پاستیل دو رنگ . باشد که سال دیگر خطوط نو تری بنویسیم از جایزه های روی قله شان 🙂
شعار برنامه : به تفاوت احوالات …مختلف گردید و در نهایت بعد از عبور از پیچ های سخت آخر …این مصرع تصویب شد :
“آن را که منم چاره ، بیچاره نخواهد شد”
*****
زمزمه های قبل از برنامه :(یه دل میگه برم برممم یه دلم میگه نرم نرممم ..)
“بی خیال شو …علم کوه سخته …بذار سال دیگه با دماوند برو …”افکاری که کنار ابر خیالم ظاهر میشود و من مدام با دست پاکشان می کنم.
و اما روز 29 مرداد- خارجی – 6 صبح – میدان آزادی :
کمی دیرتر از دوستان می رسم . ماشین هم تازه از راه رسیده . برخی همنوردان را بار اول است که می بینم و برخی دیگر آشناترند برایم
6و 40 دقیقه:
حرکت از تهران به سمت رودبارک
اندر احوالات رودبارک :روستایی در کلاردشت مازندران که فدراسیون کوهنوردی را در دل خود جاداده ست . حوالی ساعت دوازده میرسیم به فدراسیون .سرپرست طی یک جَست ورزشکارانه می پرند پایین تا ببیند اوضاع و احوال ماشین برای مسیر بعد ازین (تا ونداربن و تنگه گلو )به چه صورت است .بعد از چند لحظه برمی گردند و می گویند ماشین نیست برای ونداربن؛ با همین ون تا انجا میرویم و استراحت و ناهار را در پناهگاه نوساز ونداربن صرف می کنیم .
اوضاع و احوال جاده چندان مطلوب نیست و البته شاید هم مطلوب باشد .بالاخره اینجا منطقه ی کوهستانی است نه اتوبان امام علی ع …کوهنورد را چه به این توقع ها !!!!
نزدیک اذان ظهر به پناهگاه مجهز ونداربن می رسیم
دست و رویی می شوییم و شروع به خوردن می کنیم ناغافل ازاینکه حضرت استاد مشغول عکاسی از ما هستند و ناخنک زدن ما به غذای بغل دستی را خوب ثبت و ضبط می کنند .
(نکته1 : با استاد عزیز اللهی اگر هم نورد بودید و ایشان عکاس برنامه بودند، هیچ وقت منتظر شنیدن 3 نباشید .تا قبلش خودتان را خوب بسازید؛ چون درست وقتی همه چیز را اکی کرده اید می بینید استاد دوربین را در کیفشان می گذارند:)
و در نتیجه عکسهایتان را با فیگورهایی مثل چشمان بسته ، دهان نیمه باز و پر و انگشت در گوش خواهید دید !!!!
******
2و 40 دقیقه:
: کوهنورداش بپرن بالا
بالاخره چشم ما هم به جمال “وانت آبی های کوهستانی” روشن می شود .سرپرست روی طاقچه ی وانت جلوس نموده اند .ما بقی هم هرکدام گوشه ای می نشینیم و گاهی به ضرورت می ایستیم تا خدای نکرده در پیچ و تاب جاده ،عارضه ی نخاعی ،مبتلایمان نکند !!!!!
الغرض این وانت سواری ما را می برد تا روزهای دور کودکی و خاطراتمان با الاکلنگ های آهنی و قدیمی… و یهو بالا و پایین پریدن و هرررری دل ریزه و جیغ و ریسه ….
***
بعد از یک ساعت ماساژ درمانی جانکاه و البته هیجان آلودعقب وانت،می رسیم به تنگه گلو که مبدا کوهنوردی ماست.
ساعت 5 عصر حرکتمان را شروع می کنیم تا به حصارچال (محل کمپ) برسیم .مسیر اندکی شیب دارد و قسمتهایی از آن پاکوب های باریک ..حرکت با کوله ی سنگین دو روزه ،کمی سخت تر می کند کارمان را …اما بر آنیم که کم نیاوریم !!
در این میان از ابتدای راه کوهنوردی، رودخانه ای کم نظیرو پرآب( به زلالی اشک چشم) رونمایی می کند از خود و تا اواسط راه، همراه ماست …خروشان باد “سردابه رود” زیبا!
****
این چهارمین برنامه ی سنگین امسال من است …از آزادکوه عزیز تا آبشار یخی دماوند و پیمایش 22 کیلومتری لزور تا نشل و حالا آلپ ایران …علم کوه …
راستش در تمام طول راه به این فکر می کنم که آخرش چه می شود ؟ که فردا با چه حالی به خانه برمیگردم …از همین حالا دارم به خودم دلداری می دهم که :حالااا نشد هم نشد …سال دیگه…اما یه ترس گنگ، کنج دل مه که اگه هیچ وقت نشه چی ؟؟؟
*******؟
سرقدم می شویممممممم
من از 7مین روز بهار امسال (موقع برگشت از ایستگاه صلواتی)که با سرپرست بشیری داشتیم کری آزاد کوه را می خواندیم و از ما آره و از ایشان نه بود؛، از همانجا گفتیم آزاد کوه میاییم سرقدم هم میشیم …اون روز اما شبیه فقط و فقط1 کری بود و شوخی عصرگاهی؛ اما حالا بعد از گذشت 4 ماه و 22 روز هم ازاد کوه رفتیم هم علم کوه … سر قدم هم شدیم (پس دست و جیغ و هورااای خیلی بلند به افتخار ما و اونا )
****
سرقدم کیست؟
“اول رونده ای هوشیار که دو چشم در جلوی سر و 4 چشم در پس کله دارد و مدام هم نوردانش را می پااااد که مبادا نفسی خسته و پایی لنگ شود!!!”
تمام زورم را می زنم که حرفه ای به نظر برسم …بهرحال هر نوکاری باید از یه جایی شروع کنه دیگه :)))
****
مسیر رفت ما ،مسیر برگشت خیلی های دیگه ست …دارم زیر چشمی رصدشون می کنم که قیافه کدومشون به قله رفته می خوره و کدوم یکی نه …و باز ابرهایی در کنار سرم ظاهر می شوند و چشمهایم به افق خیره که : منم فردا شاد و خرامانم آیا ؟ر وی پاهای خودم بر میگردم؟ و و و …
…بعد از 1 ساعت و پانزده دقیقه پیمایش، تقاضای “استراحت فنی ” می کنیم از سرپرست که بحمدلله نه نمی آورند و اندکی می نشینیم و می آکلیم و می شربیم و جان می گیریم.
می گویند حدود 40 دقیقه بیشتر راه نداریم .سوت برپا را که می زنند، به سرعت هرچه تمام تر می دوم جلو که مبادا بی مقااام نشوم در این سفر !!!!
6, 30 دقیقه عصر:
اینجا دشت حصار چال ست و ما در ارتفاع 3800 متری از سطح دریا هستیم …کنار چادرهای یه تیم دیگه…چند قدمی یک گله ی بزرگ گوسفند و عنبرافشانی و بوی خوش طببیعت :))
علم چادرهایمان را برپا می کنیم کنار علم کوه …
تردید سختی به جانم افتاده که فردا چه می شود؟
همچادری مهربان اما ،آرام تر ازین حرفهاست …هفته ی پیش دماوند بوده و با آرامشی مثال زدنی در کنار من است …لب فرو می بندم و توسل و توکل را پیشه می کنم …
قرار ست فردا 4 و 30 حرکت کنیم و نمازصبح را هم بین راه بخوانیم.
اما …
امان از شب های صعود و دلهره های توامانش …
“نفسم گرفت ازین شب …در این حصار بشکن!”
به خاطر بسپار قبل از هر صعودی ، ظلمتی را باید پشت سر بگذاری … عبور از تاریکی را بیاموز که فردا صعودی پرشکوه در انتظار توست …به تکرار بگو :همیشه بعد از ظلمات است که نور هویدا می شود …
*
کوله ی فردا را آماده می کنیم …
برای بالا رفتن باید “سبک بار ” بود و “سبک بال ” و “سبک حال “…
برای هر بالا رفتنی این سه لازم است …کوله بار سبک اما وزینت را مهیا کن که ناگزیر از سفری ای انسان و این وعده ی
خداست که تا هستی آزموده شوی؛ یا به فراز و فرود طببیعت یا به پستی و بلندی روزگار…خوبست که در اولی ،دومی را تمرین کنی …
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز “خویشتن” برون آی سپه تتار بشکن ….
**
حوالی 4 صبح یک خط در میان من و هم چادری به هم سقلمه می زنیم و یاد آوری می کنیم که من بیدارمااااا …خواب نمونی یه وخ!!!!
و عجب دلی میخواهد توی ان سوز و سرما از کیسه خواب گرم و نرمت به قصد قله، قیام کنی!!!
قیاااااام می کنیم باشد که در زمره بالا روندگان قرار گیریم و “حی علی الفلاح” ، جانشین و سرپرست را لبیک گوییم 🙂
تا شروع می کنیم به حرکت 20 دقیقه ای ازساعت قرار گذشته ست ….
سرپرست ،سرقدم میشوند …تاریکی دشت و سوز سحرگاهی حال عجیبی برایمان به ارمغان می آورد …لحظه ای بر میگردم که پشت سر را ببینم ….وااااای خدای من …چقدر هدلایت روشن …گویا چند گروه دیگر با فاصله ی کمی از ما حرکتشان را شروع کرده اند …
“یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد “
سرپرست قدمهایشان را با غرور خاصی برمیدارند چرا که بهرحال “پیشوای” عده ی بیشتری شده اند…
سی دقیقه ای که می گذرد از شیبهای مسیر ، یک جای نسبتا صاف پیدا می کنیم و کنار یک سنگ بزرگ …نوبتی نماز می خوانیم .
“هوا بس ناجوانمردانه سرد ست “
بنابراین از خیر تعقیبات نماز می گذریم و حرکت را از سر می گیریم .یکی دو تا شیب خیلی تند را که رد می کنیم اندکی کفی را نیز تجربه می نماییم بحمدلله …
آدمیزادست دیگر… تمام شیبها را به امید رسیدن به کفی تحمل می کند . اما هرقدر قوی تر باشی دیرتر کم میاوری ….دیرتر کم میاوری …کم میاوری …آوری…ی (اکوش بود دیگه 🙂 )
******
حدود ساعت 7 : سرپرست اجازه ناشتا خوری می دهند … آدم بعضی وقتها دوست دارد ده تا دهن داشته باشد … 🙂 بگذریم!!!
چند تا عکس از زوایای مختلف قلل هم جوار علم کوه(خرسان ها و ستاره) می گیریم …و امیدواریم آنانکه پس از ما هستند به ما افتخار کنند…ان شالله !
نکته 2: آوازخوانی یک گروه آذری زبان… پیرمردهایی سرخوش و بذله گو که به حق خون “ساوالان ” دررگهایشان بود…می رفتند و میخواندند …حتی آنها را که نمی فهمیدیم …با لذت گوش می کردیم .روی قله هم دیدیمشان و مهمان صدایشان شدیمـ
****
8 صبح : ابتدای شیبهای مرجیکش …آن بالا را که نگاه می کنم واقعا دوس دارم پس بیفتم
خدایاااااا! مددی..
(داخل پرانتز میگویم همین شیبهای سخت، یکی از قشنگترین قسمتهای سفرمان شد برای بده بستان های دوستانه و مشاعره و مبالغه و بعضا معامله!!!)!
همراه و همسفر خوب همین است ..از سخت ترین شرایط ،وسیله ی شادی می سازد برای تو ..حواست را از دشواری های راه پرت می کند تا عبور کنی به آرامش و سلامت …به خودت که می آیی رسیده ای …
خدایا در مسیرهایی که روز و شب پشت سر می گذاریمشان ،هم سفرانی قسمتمان کن که چنین باشند و نه آنها که هنرشان زهر کردن شادی و سخت کردن آسانی هاست …ان شالله
حضرت استاذ
!دامت برکاته که پیشنهاد مشاعره را داده اند یک طرف و کل تیم در یک طرف و باز آنکه پیروزست ایشان !!! به نمونه ای از مشاعره توجه بفرمایید :
استاد:
توانا بود هر که دانا بود
ما :
دردم از یارست و درمان نیز هم
استاد :
ماهاهای توانا بود هرکه دانا بود
ما :
دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را
استاد :
آهاهااای توانا بود هر که دانا بود
بهرحال در نهایت، پیروزی استاد را اعلام می کنیم و به شکست خود اعتراف ..باشد که ابیات بیشتری یاد بگیریم!!!
اینجا مرجیکش است و قله تازه رخش را به ما نشان داده …ساعت هشت و نیم است و از اینحا تا قله حدود دوساعت راه داریم …مسیر قله را که نگاه می کنم به نظر راه باریکی است و کم و بیش شیب دارد .از دور ترسناک به نظر می آید اما چه کنم
که این بار “علم کوه ” آغوش گشوده برایم…
لحظاتی بعد به گردنه میرسیم …عده ای از قله برگشته اند و مشغول کم و زیاد کردن لباسند و عده ای دیگر مثل ما در حال صعود ….
نمی ایستیم …ادامه می دهیم به رفتن
شیبها کمی تندتر شده اند …هرچه می رویم نمی رسیم ….
خستگی بر جانمان احاطه پیدامی کند …زانوهایمان کم رمق شده و استاد این را متوجه می شوند .عده ای زیادی روی سنگهای یک سطح وسیع نشسته اند .سپیدمویی از میانشان می زند زیر آواز و “گلپونه ها” ی بسطامی را می خواند برایمان .. خستگی جسم و جانمان یک جا میرود :
من مانده ام تنهای تنها ،
من مانده ام تنها میان سیل غمها
گلپونه های وحشی دشت امیدم…
وقت سحر شد..
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
(نکته ی 3 : فیلم این آوازخوانی را استااااد عزیز اللهی دارند.رجوع کنید و ببینید و لذت ببرید مثل ما!)
……
“ماشالله باریکلا …دست مریزاد” کوهنوردان دیگر، تو را به شوق می آورد …
“چیزی نمونده “”همین یه کمه” “اوناهاش آ ماشالله”…
می رویم و می رویم …حال عجیب و غریبی دارم ..انگار این کوه نشانه شده برای خوب ترین جای دنیا و خوش ترین حال دنیا …
در کشاکش حال خوب روحی و حال خسته ی جسمانی ام که هم نورد گرامی جناب خجسته مدح یا علی می خوانند …قلبم به لرزه می افتد و می زنم زیر گریه …با همه ی جانمان “یاعلی”ها را می گوییم
همتی کز پا نشستم یا علی مانده ام برگیر دستم یا علی
تا به دیدار تو چشمم باز شد از جهان دل بر تو بستم یا علی
من ندانم کیستم یا چیستم از تو هستم هرچه هستم یا علی
یا علی و یا علی و یاعلی یا علی و یا علی و یا علی
کوک می شویم از مدح مولا و از صدای خوش آقای هم نورد…الحمدلله
ده و 10 دقیقه:رسیدن به قله
(جادارد طبق سنن گذشته شعر “خوشحال و شاد و خندانم “را بخوانیم روی قله ؟؟؟)
تقواااا می کنیممم و نمی خوانیم !!!
علم کوه قله خاصی ست …حتی از جهت شکل ظاهری هم فرق می کند .جای صاف ندارد …انگار کلی سنک ریز و درشت باریده اند و شده اند آلپ ایران …چه شکوهی دارد این قامت علم کوه …یک سویش علم چال و سوی دیگرش خرسان و ستاره …
و درس علم کوه شاید این باشد :
“سنگریزه های کوچک را پست مشمار …کنار هم که جمع شوند کوه بلند بالایی را می سازند که برای دیدنش باید خیلی راه بروی..
و کوچک مشمار انسانهای ضعیف را …
و هدفهای جزیی را …
“هر کوچکی، حقیرنیست .”.
بخوان و بفهم و باور کن !!!
***
عکس و فیلم یادگاری را می اندازیم و بعد از 20 دقیقه عزم برگشت می کنیم .
سرپرست، رسم خوش جایزه ی روی قله را بجا می آورند و ما را آب نبات دار می کنند . 🙂
آقای جانشین همه را به کناری می کشند و تذکرات مهمی برای برگشت می دهند که انصافا به کارمان می آید و دقتمان را بالا می برد …
تا گردنه می آییم . یک تیم دیگر آنجا هستند و مشغول استراحت .
آقای سرپرست با سرپرستشان صحبت می کند و از مسیرهای دیگر برگشت، سوال می کنند .که اگر جایی کوتاهترست امتحانش کنیم .مسیر دیگری نشانمان می دهند
.از زیر قله مرجیکش فرود می رویم … بعد از یک شن اسکی جانانه تازه می رسیم به “.یسرون فی البرد” (البرف) یکی دو نفری میخواهند با سیستم مدیریتی و با قامت ایستاده و شیک قدم بزنند که همان اول کار ،کله پا می شوند و با جییییغ ادامه ی مسیر را پیش می آیند ..
.تازه برف اسکی ما چند تا تماشاچی هم داشت …خوب که خیس میشویم و به نفس نفس که می افتیم ،سرپرست می گویند خب دیگه بریم تا زود برسیم به چادرها …
می رویم و می رویم و می رویم تا بالاخره یک رنگ و رویی از چادرهایمان می بینیم .ساعت تقریبا 2 ظهرست .بعد از 1 ساعت استراحت و نمازو جمع و جور کردن وسایل، راه برگشت را در پیش می گیریم تا ساعت چهارنیم نهایت 5 تنگه گلو باشیم و راننده محترم نیسان را معطل نکنیم.
بگذریم از پایی که در اثر خستگی و شل بودن بند کفش ،نیم پیچی می خورد و آزارمان می دهد اما … الحمدلله مشکل جدی ای بوجود نمی آورد برایمان
.اندکی دیرتر از چهار و نیم میرسم ..
همین وانت رنگ پریده .به چشم مان گویی رخش رستم …می پریم بالا و می تازیم تا ونداربن که در آن جا رخش پیرتری در انتظار ماست ..
.6 عصر ونداربنیم …هندوانه ی معهود را می خوریم و عزم تهران می کنیم. مسیر برگشت هم به گفتگو از هر دری می گذرد ..
چرت هم می زنیم یک خط در میان
حدود ساعت 1 می رسیم به اِلِمان تهران : میدان آزادی عزیز
(جا دارد اینجا شعر “قصه ی ما به سر رسید” را بخوا نیم ؟؟؟؟)
سلسله سپاس ها در کامنتی تقدیم شد…می ماند سلسله ی …. :
“بنازم” قدرت خدا را که از سنگریزه و کمترینها .. جبالی به قامت دماوند و علم کوه را می سازد
بنازم علم کوه را که با همه ی خشونت و سرسختی اش مهمانمان کرد به کنج دلش و پذیرایمان بود و مهربانی نمود کرد با ما …
بنازم غریبه های آشنا را …که شاید فقط و فقط یک بار ببینی شان؛ اما خاطره ای می سازند برایت به وسعت یک لبخند عمیق و به درازای تمام عمر …که هروقت یاد علم کوه می کنی …جان می گیرند بر لبهایت !
“بنازم” زیبایی آسمان تخت سلیمان و خروشانی رودها و ابهت دیواره ی علم کوه را.
حرف همیشه بیش از اینهاست .تمامش 1 از هزار بود .
*******
می گفت : الهی! اگر از دوستانم …حجاب بردار و اگر مهمانم؛ مهمان را نیکو دار …
یا حق
مهرماه 94
الف.ی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.