200,000 تومان
ظرفیت تور تکمیل شد
کوهپیمایی دارآباد
قله دارآباد
قبل از اذان صبح به محل قرار رسیدیم و بعد از نماز، راهی شدیم. برای کنترل و هماهنگی تیم، چیدمان توسط مربی انجام شد و ترتیب حرکت مشخص شد. خانم عفتی سر قدم بودند و من عقبدار. عقبدار بودن رو دوست دارم. همه گروه رو میبینم و جلوی چشمم هستند و خیالم بابت سلامت همه راحت میشه وقتی جلوی چشمم هستند.
کلا ته جونم یک فاز پرستاری و مراقبت داره که با عقبداری، حالش خوب میشه.
تو تاریکی صبح حرکت کردیم. این تاریکی همیشه حس خوبی داره؛ میتونستی تو رختخواب و زیر پتوی گرمت باشی ولی کوله به دوش و با کلی لباس توی مسیر باید راه بری و تو این زمان صبح، شیرینی پیچیدهای داره.
فاطمه قرار بود، نفر دوم از آخر باشه. تو مسیر حسم این بود که دست و پای فاطمه رو با طناب بستیم و حسابی ذهنم درگیر بود.
بعد از حدود ۲ ساعت پیمایش، برای صرف صبحانه توقف کردیم و طبق رسم کوهنوردیهای زمستونه، ایستاده صبحانه کوتاهی خوردیم و کمکم راه افتادیم. مسیر داشت کمکم برفی و پر شیب میشد.
یکی از اعضا حال خوبی نداشت و رسوندن آبنبات فقط به سرپا ایستادنش کمک کرد و قرار شد از تیم جدا شده و همراه مربی برگردند.
با راهنمایی سرپرست به مسیر ادامه دادیم. کمکم برف بیشتر میشد و لغزندگی باعث کندی حرکت میشد. طبق معمول دختر پر انرژی کلی جلو افتاد و ایست دادنهای سرپرست، نتیجهای نداشت.
از جایی از مسیر، ترس و زیبایی ترکیب جالبی داشت؛ به عقب که نگاه میکردم سراشیبی تیز و سختی بود که بیشتر شبیه یک پرتگاه بود و سراسر سفیدی آن، جذابیتی خاصی به آن صحنه در آن ارتفاع داده بود.
با سرپرست به مسیر ادامه دادیم. کمکم ترس از بین رفته بود و دیگه غرق لذت زیبایی و سپیدی اطراف بودم.
وقتی مسیری رو برای اولین بار تجربه میکنی، مرتب فکر میکنی کمکم میرسی یا مثلا فکر میکنی بعد از یک پیچ یا یک سربالایی دیگه قله و انتهای مسیره، ولی تو مسیر دارآباد یک کم چند دقیقه دیگههاش طولانیتر بود. از شنیدن زمان باقیمانده تا رسیدن به قله از زبان سرپرست ناامید شده بودیم و از کوهنوردهایی که در بازگشت بودن، این زمان را سوال میکردیم، اما ظاهرا رسم چند دقیقه دیگه همهگیر بود و همه با سرپرست در ناخودآگاه هماهنگ بودند:
– کم مونده
– ماشالله
– چیزی نمونده
– شما میتونید
– ده دقیقه یک ربع این حدودا
– به پای شما این قدر به پای ما این قدر
و …
دریغ از یک زمان قابل اطمینان.
برام شده بود یک بازی سرگرمکننده؛ مهم نبود چقدر مونده، تو رفت اینقدر حالم خوبه که ۲۴ ساعت هم راه برم، مشکلی ندارم ولی کنجکاو شده بودم که به چه روشی میشه این زمان رو از زبون یک کوهنورد بیرون کشید و البته شده بود یک سرگرمی تو مسیر.
– یکی لبخند میزد و رد میشد؛ انگار داشت تو دلش میگفت: اوف… چه آماتور یا شایدم تو دلش میگفت: طفلکیها خبر ندارند حالا حالاها باید بروند تا برسند.
_ یکی میگفت این مسیر همیشگی منه و نمیتونم بگم به پای شما چقدر مونده و نگاهش حس خامی و بیتجربه بودن ما رو خیلی پر رنگ نشون میداد.
– یکی با همسرش کلی مشورت کرد و بعد از کلی بگم و نگم، یک عدد یک ربع گفت که بعدها مشخص شد، واقعی نبوده.
وقتی دیگه یکجورایی دستگیرمون شد حالا حالاها باید بریم، یکی از همنوردها تصمیم گرفت همونجا نماز بخونه. من به عنوان عقبدار منتظر شدم تا نمازش تموم بشه و با هم ادامه مسیر بدیم.
چقدر اون صحنه رو دوست داشتم؛ یک خانم کوهنورد، تو اون فضای سفید و پوشیده از برف، در سکوتی همراه با صدای نسیم، داشت نماز میخوند. فکر کنم توی کوه، خدا صدای بندهها رو بلندتر میشنوه یا شاید بلندتر جواب میده یا گوش و جانمون بهتر از صدای جوابش پر میشه.
بعد از نماز راه افتادیم. مه کمی شدید شد و دیگه گروه جلویی رو نمیتونستم ببینم. امید داشتم پاکوب با برف پوشیده نشه و بتونیم به مسیر ادامه بدیم. بعد از زمان کوتاهی به گروه ملحق شدیم.
در مسیر با توصیه چند نفر مواجه شدیم که سریع برگردیم و مدت کوتاهی روی قله باشیم و کمی اخطار که هوا خیلی قابل اعتماد نیست و …
کمی جلوتر، یکی از همنوردها خسته شده بود و اصرار داشت رهاش کنم تا آهسته آهسته خودش رو برسونه.
از اونجا که حس نگرانیام در مورد دوستانم همیشه زیادی قوی هست مسیر را با همان ترتیب ادامه دادیم ولی فاصله بیشتری ازش گرفتم تا برای ادامه مسیر آرامش داشته باشه. گرچه حس کردم ناراحت بود و هوش هیجانی/اجتماعیام برای درک دلیل ناراحتیاش، کفاف نمیداد.
بعد از حدود ۱ ساعت بالاخره به قله رسیدیم. توی پناهگاه کمی شلوغ بود. خانمی بود که اولین بار کوه اومده بود همراه همسر کوهنوردش و نمیدونم چه جوری بار اول تا قله اومده بود. نگران پسرش بود و کمی بیطاقت برای برگشت.
به مربی قول داده بودیم تا یک برگردیم و تازه 13.30 به قله رسیده بودیم.
اضطراب دیر شدن، باعث شد فکر استراحت رو از سرم بیرون کنم. سراغ وضو گرفتن و نماز رفتم و بعد مهیای برگشت شدیم. به اصرار فاطمه، دمنوش برای جمع کردن قوا خوردم. در حال بستن یخشکن بودیم که مربی سر رسید. از صورتش معلوم بود که نگران گروه بوده و با عجله خودش را به ما رسونده. کلا در اوج ناراحتی و عصبانیت یک چهره آروم داره. میدونی ناراحته ولی چیزی نه میگه و نه صورتش نشون میده ناراحته فقط یک کم معلومه یک چیزی میخواد بگه ولی نمیگه.
سرپرست به یکی دو نفر کمک کرد تا یخشکن ببندند، با سرعت خارقالعادهای عکس قله را گرفتیم و با ترتیبی که مربی تعیین کرده بود و با تهدید به رعایت، راهی شدیم.
خانمی که تجربه اول صعود داشت رو تو مسیر دیدیم که زمین خورده بود و زانوهاش کمی آسیب دیده بود. کمکم بارش برف جدیتر شد و کولهی نفر جلویی رو میدیدی که داره از برف پوشیده میشه.
یکی از درسهای مربی این بود که حواست به کوله نفر جلویی باشه و اگر از برف پوشیده شد، چند کتک مفصل، نفر جلویی رو مهمون کنی.
ادامه مسیر عالی بود؛ اطراف مه بود و سوز و سرما و برف. فقط مسیر پاکوب رو میدیدیم و اجازه حرف و توقف نداشتیم و باید سریع حرکت میکردیم.
مربی توضیح داد که هر لحظه ممکنه کولاک بشه و اگر کولاک بشه، معلوم نیست باد با شدتی که توی ارتفاع داره، چه بلایی سرمون میاره.
توی اون لحظه فکر میکردم، مربیهای کوهنوردی مثل پرستارها و پزشکها هستند، توی هر موقعیتی، بدترین شرایط ممکن جلوی چشم اونهاست.
کمی جلوتر که رفتیم، خانم و آقایی با شتاب پایین میاومدن و وقتی به ما رسیدن با ترس و هیجان و اضطراب، از کولاکی که دیده بودن و تقریبا با دویدن پشت سر گذاشته بودن، تعریف کردند.
پیرمرد دیگهای که با عصای چوبی دیده بودیم بالا میرفت، هم برگشته بود و میگفت هوا خوب نبوده و تصمیم گرفته به مسیرش صعودش ادامه نده.
مرد جوونی داشت به سمت قله میرفت که مربی توصیه بازگشت بهش کرد و او هم مسیر فرود رو انتخاب کرد.
سه نفر از جمله من، مرتب زمین میخوردیم و دیگه میخندیدیم از دفعات زیاد زمین خوردنمون. وقتی از هوای بد فاصله گرفتیم، توقف کردیم تا تجدید قوا کنیم و دو نفر پشت سر، به ما ملحق بشن. کولهها را باز کردیم. دستکش را در آوردم تا کمی خستگی در کنم که با بارش شدیدی مواجه شدیم. بعد از چند دقیقه خیلی کوتاه که شمارش آن از دستم خارج بود، تمام جانم را لرز و سرما گرفته بود. توان حرف زدن، فکر کردن و تصمیم گرفتن نداشتم. میدانستم باید سریع دستکش بپوشم ولی انگار مغزم دیر فرمان میداد. حتی برای تعارف نوشیدنی به گروه بعد از چند دقیقه هنگ کردم و برای رهایی از نوشیدنی، متوسل به مربی شدم (البته ظاهرا شدت این توسل در آن لحظه شدید بوده و با خشونت همراه بوده و این رو بعدا متوجه شدم).
مربی توصیه به آرامش کرد و توضیح داد این حس و حال به دلیل خیس شدن هست و شدت سرما خیلی زیاد نیست و …
با چهار چراغ پیشانی راهی شدیم. تاریکی هوا و برف، تشخیص پاکوب را دشوار کرده بود. مربی جلو پیش میرفت و سرپرست عقبدار بود. کمکم مسیر جدی زمستونه رو تجربه میکردیم. یک جاهایی از مسیر، مربی جلو میرفت و پاکوب رو واضح میکرد. بعد چراغ میانداخت و یکییکی رد میشدیم. یک جاهایی، اگر پاهامون میلغزید و سر میخوردیم، معلوم نبود نقطه توقف چقدر پایینتر هست و …
توی اون لحظهها به یک پایان فکر کردم؛ اینکه اگر این پایان زندگیام باشه، خوبه یا بده. این حس و حال رو یک بار دیگه تجربه کرده بودم؛ وقتی نجف و تو حرم و روبروی ضریح بودم و زلزله اومده بود. توی اون روز، دلم میخواست پایان رو تجربه کنم و حس شیرینی داشتم. اما، اون روز، توی مسیر برگشت از دارآباد، گرچه ته دلم ترس از تموم شدن نبود ولی دلم میخواست ادامه بدم، توی اون لحظه و اون فضا، دوست نداشتم به انتها برسم.
بار قبلی که حس و حال نزدیک به انتها رسیدن رو توی کوه داشتم، تنها ترس و نگرانیام، سرانجام و حال و اوضاع همنوردم بود تو اوضاعی که من قرار بود به انتها برسم ولی توی اون لحظهها و تو دارآباد، دلم تلاش میخواست برای ادامه و این حس و حال برام شیرین بود.
کمکم به خستگی از این تلاش رسیده بودم و به قول مامان زدم توی دنده غر زدن؛ من دیگه کوه نمیام، من دیگه گروه صعود رو منحل میکنم و لاب لاب لاب.
بعد از اینکه بارون متوقف شد و مه برطرف شد، توقف کوتاهی کردیم و با دمنوش و ساندویچهای مخصوص، انرژی دوباره گرفتیم برای حرکت.
نیم ساعت نگذشت که ارتفاع بیشتری کم کردیم و از ترس جدی گرفته شدن حرفهام، سریع اعتراف کردم که اون دیالوگها برای هانیه واقعی نبوده و مربوط به دندنه گهگاهی هانیه است که نباید جدیاش گرفت و باید از ذهنها پاک بشه.
رسیده بودیم به مرحله جالب برگشت؛ همه خسته و داغون ولی شدت شوخی و شیطنت و حرفهای خندهدار زدن بالا میگیره و یادت میره چند دقیقه پیش چه حس و حالی داشتی یا اینکه چقدر از انرژیات تخلیه شده.
این قدر سرخوش بودیم که متوجه نشدیم از گروه جدا شدیم و سه تایی از یک مسیر دیگه پیش رفتیم. مربی مجبور شد، بخشی از مسیر رو برگرده و خودش رو به ما برسونده تا از فاز سرخوشی بیرون بیاییم و وارد مسیر درست بشیم.
حدود ساعت ۹ شب بود که کنار ماشینها رسیدیم و این صعود رو هم با سلامت و لطف او، به پایان رسوندیم.
اواسط مسیر تردید داشتم که بازم قصد ادامه کوهنوردی رو دارم یا نه ولی به پایین نرسیده، دلم برای کوه تنگ شد و بیطاقت بودم که باید یک هفته صبر کنم تا به صعود بعدی برسم.
چند وقت پیش، یکی از دوستانم بهم لقب دختر کوه داد. گرچه خیلی زوده برام این لقب، ولی خیلی حس خوبی بهش داشتم؛ هانیه، دختر کوه 😇.
توی مسیر برگشت مربی توضیح داد که با همسر خانم آسیبدیده شماره تماس رد و بدل کردند تا در صورت نیاز کمکشون کنیم.
توضیح داد حواسش به اونها بوده و خیالش راحت بود که اونها مدتی بعد از ما جلوتر رفتن. بعدها گفت همسر کوهنورد با مربی تماس داشته و جویای حال گروه شده.
میگفت اگر بفهمی کوهنوردی که تو از کنارش رد شدی، دچار حادثه شده و تو او رو پشت سر گذاشتی، شاید تمام عمر فکر و اگرها آزارت بده.
مکتب کوهنوردی رو به همین خاطر دوست دارم؛ نمیتونی غرق خودت بشی و فقط به خودت فکر کنی، توی کوهنوردی، جمع خانواده و دوستانت به وسعت یک کوه هستند و این خانواده به شدت به هموابسته و با هم مهربونن، مهربونیای بیچشم داشت و زلال.
نکات مهم در این برنامه :
1.دوستان گرامی لطفا قبل از ثبت نام در سایت و واریز وجه، اطلاعات و شرایط تور را مطالعه بفرمائید.سپس با خانم عفتی(09123720197) یا آقای ورکش (09124075789) تماس بگیرید و در مورد شرایط جسمانی و سابقه کوهپیمایی خود توضیح دهید ؛ در صورت تایید می توانید دراین تور شرکت نمائید.این تور با تعداد محدود و انگشت شمار اجرا می شود.
دوستانی که به هر دلیلی نمی توانند خرید اینترنتی داشته باشند، بعد از هماهنگی با خانم عفتی میتوانید از طریق واریز وجه به شماره کارت بانک صادرات،6037697446313592، به نام فاطمه عفتی، ثبت نام خود را قطعی بفرمائید.
2. پوشاک مناسب فصل به همراه داشته باشید ، با توجه به اینکه در فصل پاییز هوا متغیر است حتما کاپشن گورتکس و پلار ،گتر، دستکش و کلاه پلار به همراه خود بیاورید.
3. کفش مناسب پیمایش بپوشید،کفش بکبکینگ یا کفش کوهپیمایی سنگین مخصوص زمستان
4. ما حداقل 12 ساعت در مسیر رفت و برگشت پیمایش داریم (بدون در نظر گرفتن زمان استراحت )، بنابراین آمادگی جسمانی لازم برای این کوهپیمایی را داشته باشید .
5. کوله کوهنوردی داشته باشید،به همراه لوازم ضروری و شخصی،صبحانه وناهار،نوشیدنی گرم،بطری آب،زیر انداز انفرادی
6. همنوردان گرامی با توجه به صلاحدید لیدر تور و شرایطی مثل آمادگی جسمانی دوستان، وضعیت آب و هوا وغیره ممکن است که برخی از عزیزان در طی برنامه ادامه پیمایش نداشته و با همراهی یکی از دوستان باتجربه به پایین برگردند.
7. در طول مسیر صعود و فرود یک کافه و رستوران وجودد دارد ، 2 سرویس بهداشتی که یکیش در ابتدای مسیر و عمومی می باشد و دومی با فاصله حدود نیم ساعت بعدتر در کافه قرار دارد.
8.حتما لیوان شخصی به همراه داشته باشید و ترجیحا از ظروف یکبار مصرف استفاده نکنید.
9.لطفا مسیر منزل تا محل تجمع را چک بفرمائید که سر ساعت پارکینگ دارآباد باشید، اگر با ماشین شخصی تشریف میارید؛ زمان پارک کردن را در نظر بگیرید.
10.دوستان دقت بفرمائید با توجه به متغیر بودن شرایط آب و هوایی این احتمال وجود دارد که برنامه کنسل شود ، در اینصورت هزینه تور عودت داده می شود.
11. لینک های هواشناسی را مرتب چک بفرمائید و پوشاک مناسب به همراه داشته باشید.
لینک هواشناسی:
آب و هوای محله دارآباد از سایت فریمتئو
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.