قله آتشکوه
سم الله الرحمان الرحیم
سفرنامه ی آتش کوه یا جیزززززنامه
سوال : همه چیز از زغال خوب و رفیق ناباب شروع میشود ؟
پاسخ این سئوال گویا ارتباط مستقیم دارد با معتاد کوه شدن یا نشدن 🙂
“بروم یا نروم ” طبق معمول سوال قبل از برنامه ی من است و با تجربه ای که از همنوردیت با برخی دوستان دارم ، به خودم اینطور جواب میدهم : ” حالا بریم ببینیم چی میشه !!”
اگر الان سالار عقیلی بود این بیتو اختصاصی میخوند برای من :
ساغرم شکست ای ساقی ….رفته ام ز دست ای ساقی ..
(حالا واقعا رفته ام ز دست یا تازه به دست اومد م 🙂 ؟؟؟)
قرار برنامه ساعت 5 صبح است چهارراه آیت (بین خودمان بماند اگر و غیر از همین چند هزار نفر مهمان و عضو و رهگدر کسی نخواند، تا پارسال که برنامه های زمستانی و تایمشان را می دیدم می گفتم خانومها که عمرا ازین برنامه ها بروند …مگه خانوم میتونه 4 و 5 صبح خودشو برسونه فلان جای تهران …بهرحال نمردیم و این ” دولت کریمه ” را برای خودمان و در حیاتمان دیدیم )
ما که به وقتش می رسیم سر قرار؛ اما تاخیری داریم …تا برسند گوشه ی خیابان می ایستیم و واجب صبحمان را به جا می آوریم ؛ با یک “قربه الی الله “بلند.
5و 30 دقیقه : پیش بسوی افجه
دو تن از دوستان را در میانه ی راه سوار میکنیم …قرار است در میدان اصلی روستا حضرت استاد عزیزاللهی دامت برکاته را دیدار کنیم و افتخار هم نوردیتشان دیگر بار روزیمان گردد…
مُژده دادند که بر ما ” گذری ” خواهی کرد نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
6و30 دقیقه : روستای افجه ایم . یاران همراه، تا ماشین پرابهت استاد را می بینند هولی کرده و افتان و خیزان شروع می کنند به عرض ارادت و تکریم …برخی مقبول می افتد و برخی مردود می شود … باشد که رستگار شوند !!!
6و45 دقیقه است که از افجه حرکت می کنیم به سمت دشت هویج…گفتگویی دوستانه شکل می گیرد و طرفین اغلب حضرت استاد و آقای کوهنوردند …مابقی هم تک و توک جملاتی می گویند که مثلا :مام هستیم …آره !!!
هفت و چهل و پنج دقیقه ست که می رسیم دشت هویج …حواسم چند لحظه ای پرت میشود از جلو …در یک ناگهانگی صحنه ی مقابل جیغ نگارنده را به آسمان می برد …اسکلت نیم گوشتی یک سگ …مشمیزم می کند ، خود را کنترل می کنم (من ، پرچم خانومها، آبروداری )…
آنسوتر می رویم و صبحانه می خوریم …بعد عکس می گیریم …انفرادی و دسته جمعی …بعدترش هم غرغرهای یک مرد روستایی ،را آویزه ی گوش می کنیم(زمین خدا را صاحب شده ند و از خلق خدا بی جهت طلبکار ند…دلخور می شویم ولی چیزی نمی گوییم)
اینجا زمین خشک است و هوا گرم … دلم آشوب می شود که چرا این همه بار سنگینی و لباس کشیده ام دنبال خودم …ناامیدیم از رسیدن به قله … چرا که حرکت یکنواخت نیست …مصدومانی هم داریم …
سرقدمیت را به ما سپرده اند 🙂 (جسارت به خوبان همنورد نباشد بهرحال “شایسته سالاری”کلا بحث مهمی است …تک سرفه ..) به خود نهیب می زنم که : آِییی دخترک ! پا تند کن که قله ،دود نشود !
بیشتر مسیر پیش رو ، کفی برف نشین است .نمی دانیم برف زیر پایمان را باور کنیم یا آفتاب وسط آسمان را ؟هر کدام ازینها ساز جداگانه ای می زنند و آزاردهندگی اش برای ماست تا گردنه …که آسمان و زمین در آنجا یک کلام می شوند: سرد و برفی !
(اولین تجربه ی صعود برفی من است …خوشم میاد از رد پاهایم روی برفها …خیلی بهشان نگاه می کنم …میدانم که :
همه ی آدمها یک رد پایی دارند …رد نگاهی … و رد دلی …خدا کند رد های ما “رهزن و رد گم کن ” کسی نشود…ان شالله)
هر یک ساعت و نیم دو ساعت یکبار ،استراحت ده دقیقه ای می کنیم تا انرژی از دست رفته مان برگردد.
از گردنه تا قله ، شیب مسیر بیشتر میشود.
آقای جانشین با وجود مصدومیتشان پا تند می کنند . خیلی جلو زده اند با یکی دو تا از همپایانشان …از دور می خونیم برایشان : “ان شالله بکم لاحقون “
پیچ آخر قله (بعد از عبوذ از یک شیب تند برفی) کوهنوردان تیم های دیگر که در حال بازگشت از قله اند را می بینیم …دست مریزاد و خداقوتشان شتاب می دهد به پاهایمان .
هوای روی قله خیلی متفاوت از آنچیزی ست که از صبح تا الان درگیرش بودیم
ساعت 1 ظهر : روی قله …عجب قله ای …عجب هوایی …اینکه هوای اینجا چند درجه زیر صفر است را نمی دانم اما میدانم و می بینم که دسته جمعی رفته ایم روی ویبره …آنها که سرمایی ترند ، ویبره شان کانه لغوه !!!
پانزده دقیقه مراسم اهدای جوایز و پرچم نشانی (نشان دادن پرچم در عکس)طول می کشد .انگشتان کمی بی حس شده ام حکایت از خبر تلخی دارد آیا ؟ دستکش پر یکی از دوستان را امانی قرض می گیریم و به سمت پایین حرکت می کنیم تا شاید و فقط شاید با کم کردن ارتفاع ازین سرمای سخت ، دور شویم .
13و 20 دقیقه : شروع برف اسکی …( تالاااپ …تولوپ …شالاپ شولوپ). همین نشانه ها کافی نیست برای تدبر و عبرت ؟؟؟؟؟
“بچه ها یاری کنید” شعار ضعفای گروه است …همیشه … حتی اگر بر زبان نیاورند و ” یاری” البته همیشه به دوش کشیدن کوله ی همنورد نیست …خلق خوب و آرامش، گاهی و شاید بی اغراق همیشه … از مصادیق بزرگ کمک کردن باشد …برخی دوستان شوخی می کنند و مدام تک بودن مان را به رخ مان می کشند و ما هم برای اینکه پرچم خانمها …همچنان و تا پایان راه در اوج بماند ،از پذیرفتن هرگونه کمکی که نشانه ی ضعف ما و قوت سایرین باشد ، خودداری می کنیم (باشد که رستگار شویم )
ناگهان ناصرعبداللهی ذهنمان به افتخار این همه عزت و شکوه می زند زیر آواز برایمان 🙂 :
سراپا اگر زردو پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم
در میانه ی راه حضرت استاذ ، کمینه را مورد تفقد قرار می دهند و ما را اینگونه خطاب می کنند : ” یوز ورکش ” که این تمثیل؛ بسیار ته نشین می شود در دلمان و ذوق می کنیم…(استااااد مچکریم )
بین راه استراحتی 15 دقیقه ای داریم و “صد دانه یاقوت تعارف هم کنیم و لواشک و تنقلات و ادامه ی راه …
******
در یک سرازیری تند ، زانوی نگارنده تیر عجیب و عمیقی می کشد ؛آنگونه که آه از نهادش به سما می رود .
سرپرست طی یک حرکت حرفه ای ،نه بازوبند قهرمانی، نه مدال و نه حتی کاپ.. بلکه “زانوبند قهرمانی” را به پاس این همه سماجت و اصرار می بندند به پایمان که مبادا “یوز ورکش” شل بزند!!!!
آآآآآییییی خداااااا شکرت !!!!
***
16 و 30 : کنار کلبه ایم اما نه آن کلبه صبحی …مسیر برگشت از دشت هویج نیست …حسابی خسته ایم …آب هم به جیره بندی رسیده برای وضو …..گرسنه ایم اما امید داریم پایین تر سوز هوا کمتر شود …
با قاقالی لی های ریز و درشت داریم معده جان را گول می زنیم که: …الان دیگه هرچی بخوای بهت میدمممم.
نزدیک اولین منبع آب که می رسیم سرپرست اعلام وقت ناهار را می کنند …نزدیکی های مغرب است …راسته که میگن آدم گرسنه سنگ رو هم میخوره ..این وعده ناهار مغربانه از دلچسب ترین غذاهای تمام عمر کوتاه کوهنوردی من است …مشغول خوردنیم که صدای یورتمه ی گله ی بزرگ گوسفندان مبهوتمان می کند .چوپان محترم هم سرو صداهای عجیبی از خودش در می آورد …حیوانی ها هول کرده اند و مدام به هم می خورند ..آنها که می روند ،کمی بعدتر ما هم راه می افتیم .
هیژده و سی روستای افجه ایم . کوله هایمان خالی ست اما دلمان لبریز از شادی یک صعود برفی و سپید و عارفانه !
حرکت می کنیم سمت تهران و 9 شب به مبدا می رسیم و اما آنچه که درعکس پیوست شد ه (بستنی 5 اسکوپه) مشاهده می کنید ، شیرینی و جایزه صعود امروز است . دوستان دیگر عجله داشتند و هرچه به آنها گفتیم :لذت صعود، بی بستنی به اکمال نرسد ، بهانه جویی کردند و رفتند و مارا با دلی لبریز از غم تنهاخوری، تنها گذاشتند .
منت دار لنت های داغ کرده ی رخش جانشینیم . که اگر بویشان بلند نشده بود و توفیق توقف اجباری دست نمی داد چه بسا ما هم ازین “نعمت های نونی” بی بهره می شدیم …
الحمدلله
از تک تک همنوردان خوب و صبورم که برادرانه و دوستانه مراعات این کمینه را کردند ، سپاسگزارم …بر فراز باشید ان شالله
می گفت :”جوانمرد ” چون دریاست و “بخیل” چون جوی …در (مروارید) از دریا جوی نه از جوی …جوینده ی حقیقت ، یابنده است و یابنده …خاموش …
بدان که “دوست ” را اگر از” سرای” به در کنند، از” دل” به در نکنند و آنکه به آسانی از دل می رود، از همان نخست ” دوست” نبوده …
و لله الحمد …
الف. ی
برف نشین آبان ماه 94
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.