اورامان ، مریوان و دریاچه زریوار
بازدید از پیر شالیار - آشنایی با فرهنگ بومی
گشتی در شهر و بازار سنندج
مشروح گزارش :
وقتی ساعت 7:30 به مبدا حرکت مینی بوس رسیدیم، چند نفر از همسفری ها که هنوز آشناییتی با آنها نداشتیم سر قرار آمده بودند. البته به غیر از جناب سرپرست… و باب سلام و احوالپرسی ابتدایی و مختصر در همان مکان مبداء (میدان آزادی) سفر آغاز شد. سلام و احوالپرسی همراه با تبریکات عید مبعث. کم کم مابقی همسفری ها که با بعضی هاشون آشناییت مختصری داشتم سر قرار حاضر شدند. البته علاوه بر مینی بوس حامل ما، یک ماشین شخصی که سه نفر از همسفری ها با آن به سفری چهار روزه همراه ما می آمدند، هم بود.
به فرمان آقای سرپرست کوله هایی که تا شب مورد نیاز نبود به باربند منتقل شد و تمامی تنقلات و خوراکی ها و ناهار که یکی از ارکان مهم و اصلی این سفر بود به داخل مینی بوس و زیر پای مسافران و وسط راه مینی بوس و بین صندلی ها، که حتی جایی برای نشستن باقی نمی گذاشت هدایت شدند، که اگر نبودند قطعاً و بدون شک این سفر لذت بخش و خاطره انگیز نمیشد. با وجود آن همه خوراکی ها گویی به سفر قندهار خواهیم رفت! خصوصاً دلمه ی وعده داده شده توسط یکی از همسفری ها که آب از دهان همه راه انداخته بود. همه مشقت های راه سفر را به امید آن دلمه های رویایی تحمل میکردند تا وعده ی ناهار سر برسد و آن دلمه های رویایی رونمایی شود.
کم کم تمامی همسفران این سفر سرقرار حاضر شدند و بعد از کار طاقت فرسای حمل کوله ها به باربند همگی سوار مینی بوس سفید رنگ عازم سفری میشدیم که به نظر فشرده می آمد و حداقل برای من که اولین بار به این گونه سفرها میرفتم کمی سخت به نظر میرسید. بعد از صرف وقت برای جا به جا کردن خوراکی ها و تنقلات و کوله ها ساعت 8:08 تهران و میدان آزادی را به مقصد موقت همدان ترک کردیم. خداحافظ تهران…
داخل مینی بوس دیدنی بود. هر کس یک ساک یا کیف یا کیسه ای پر از خوراکی در کنار خود یا زیر پای خود داشت. در ابتدای سفر بیشتر افراد ساکت بودند و از پنجره بیرون را تماشا میکردند… عده ای هم که گویا قبلا با هم آشناییت داشتند مشغول گفت و گو بودند…
ساعت 8:30 از عوارضی گذشتیم و وارد جاده ای شدیم که بیشتر مرا یاد شهربازی می انداخت تا جاده! به دلیل دست اندازها و چاله چوله های جاده. هنوز مسافتی را طی نکرده بودیم که گرسنگی و میل به خوردن بر همسفری ها مستولی شد و منجر به رونمایی خوراکی ها شد. ساعت 9:41 از پلیس راه ساوه-همدان گذشتیم و وارد جاده همدان شدیم. و در همان ابتدای راه تابلوها به ما گزارش دادند که تا همدان 180 کیلومتر راه باقی است… جاده ای صاف و هموار و البته بیابانی که اگر تصمیم به تنهایی سفر کردن داشتیم قطعاً خسته کننده و کسالت آور می بود. به مناسبت عید شیرینی یکی از همسفران دست به دست در مینی بوس چرخید. ما همچنان با همدیگر تقریبا ناآشنا بودیم
10:22 _ 143 کیلومتر تا همدان: سکوت در مینی بوس
10:27 _ 135 کیلومتر تا همدان: سکوتی آرام
10:50 _ 100 کیلومتر تا همدان: هم صحبتی افراد آشنا با هم در مینی بوس و سکوت مابقی افراد
در 85 کیلومتری همدان هم زمان با ساعت 11 ظهر بعد از مسافتی طولانی برای استراحتی کوتاه مینی بوس توقف کرد همه با شادی از مینی بوس خارج شدند. بعد از سوار شدن، به پیشنهاد جناب سرپرست جلسه معارفه بین همسفرانی که قرار بود 4 روز با هم و در کنارهم در این سفر زندگی کنند شروع شد.
ساعت من 11:54 و تابلوی جاده نشانگر 20 کیلومتر تا همدان بود و ما خوشحال بابت رسیدن به دلمه های رویایی. بین راه و توقف کوتاهی که مینی بوس در عوارضی داشت، توسط پلیس راه دو قابلمه ی سرباز نشان به ما داده شد که در پلیس راه بعدی تحویل بدهیم!
هم چنان در مسیر همدان حرکت میکردیم و تابلوی جاده 7 کیلومتر تا همدان و ساعت من 12:16 را نشان میداد. رأس ساعت 12:20 وارد شهر همدان شدیم. مقصد موقت ما برای صرف ناهار در همدان، گنج نامه بود.
گنج نامه مکانی تاریخی در پای کوه الوند است که برای صعود به قله الوند از این مسیر حرکت میکنند و تقریباً 2 ساعت 2:30 راه هست تا جان پناه میشان که البته این مسیر حاوی تله کابین هم هست…
وارد گنج نامه شدیم برای صرف ناهار و ساعت من نشانگر زمان12:50بود… بعد از صرف ناهار برای بازدید گنج نامه حرکت کردیم. دو کتیبه ی زیبا به خط میخی که بر میگردد به زمان هخامنشیان.
رأس ساعت 3 به سمت مریوان حرکت کردیم. بر خلاف مسیر تهران-همدان، مسیر همدان-سنندج بسیار زیبا و سرسبز و با صفا همراه با دشت های سرسبز بود. از پلیس راه همدان-سنندج حدود 160 کیلومتر تا سنندج راه مانده بود. هوا کمی ابری و خنک بود.
ساعت گویای 4:02 و کیلومتر نشانگر 135 کیلومتر تا سنندج بود. بیشتر افراد خوابند (بعد از ناهار یک خواب خوب میچسبه) در بین راه باربند مینی بوس شکسته شد و مینی بوس مجبور به توقف شد. بعد از عملیات کاور کردن ساک ها و چمدان ها مینی بوس راه افتاد. از شهر قروه که آخرین شهر شیعه نشین غرب ایران است گذشتیم.
به علت شدت بارندگی آب به داخل مینی بوس نفوذ کرد (احتمال غرق شدگی هست، اگر خدایی نکرده غرق شدیم حلال کنید) باران از درزهای پنجره ها به داخل غلیان میکند و از زیر در نفوذ میکند. اعتراض افراد گروه بابت نفوذ آب به داخل، از جانب آقای سرپرست نا به حق بوده و به قول خودشان فقط پیش بینی بارندگی را کرده بودند نه نفوذ آب به داخل و در طول مسیر یادی از هایس گروه میکردند که اگر بود آب به داخل نفوذ نمیکرد::)
با تمام خستگی و بارندگی و نفوذ آب ساعت 6:10 وارد شهر سنندج شدیم. و جاده ی سنندج تا مریوان بین دره و کوه قرار دارد که بسیار زیبا و چشم نواز بود. شهر مریوان تا صفر مرزی فقط 10 دقیقه فاصله داشت… مسیر جاده بسیار پر پیچ و خم بود به گونه ای که با هر حرکت مینی بوس همه به چپ و راست پرت میشدیم.
ساعت نزدیک های 10 را نشان میداد که به مهمانپذیر مریوان رسیدیم ولی گویا جا نبود و ما باید توی مینی بوس شب را به صبح میرساندیم! ولی با تلاش های بی وقفه ی جناب سرپرست وارد مهمانپذیر شدیم و قرار شد برای صرف صبحانه به دریاچه ی زریبار برویم.
صبح فردا ساعت 6:30 برای صرف صبحانه به سمت دریاچه زریبار حرکت کردیم (روز دوم سفر).
دریاچه زریبار دریاچه ای است که از زیرش چشمه هایی میجوشد و هیچ رودی به آن نمیریزد. در زمستان ها دریاچه یخ میزند به گونه ای که روی آن دوچرخه سواری میکنند که در غرب شهر مریوان قرار دارد. کنار دریاچه تماماً نیزار است و یک محیط بسیار بزرگ شبیه پارک را به صورت سنگ فرش درآوردند که میتوان روی آن قدم زد و به دریاچه ساعت ها خیره شد و لذت برد و خسته نشد.
بعد از صرف حلیم صبحانه ی روز دوم سفر، برای دیدن دریاچه حرکت کردیم و عکس های یادگاری گرفتیم و برای تفریح قایق سواری کردیم. بعد برای جمع کردن وسایل و حرکت به سمت بازار برای خرید و بازگشت دوباره به دریاچه برای صرف ناهار به سمت مهمان پذیر حرکت کردیم.
بعد از صرف ناهار در زیر بلند گوی پارک، که تقریبا روی اعصاب همه بود ساعت 3:30 به سمت اورامان حرکت کردیم… در سه راهی حزب الله برای تجهیز شدن به محموله های تنقلات و سوار کردن یک مسافر (به قول بچه ها دوبلر گروه) چند دقیقه ای توقف کردیم.
جاده ی اورامان برای من یادآور جاده های شمال بود. آب و هوایش، گاوهایش، زیبائیش و … مناظر به قدری زیبا بود که بعضی از همسفری ها دوربین به دست عکاسی میکردند. ساعت به وقت ساعت من 5:48 را نشان میداد که وارد روستای اورامان شدیم.
روستایی با بافتی سنگی، نکته ی جالب این منطقه این بود که تمام خانه ها دارای تراس های بسیار بزرگ بودند که داشتن هم چین تراس هایی برای ما به نوعی آرزو بود و دیگر اینکه خانه ها بدون هیچ مصالحی و فقط با سنگ ساخته شده بودند…
اولین مکان دیدنی ما در اورامان پیرشالیار بود. مقبره ای بود که انتهایش دره ای بود طولانی و روبرویت کوهای زیبای و بی نظیر آن منطقه که هر مسافری را به خود جلب میکرد و آسمانی صاف و آبی که دوست داشتی ساعت ها به آن خیره شوی بدون آنکه خسته شوی.
مکان استقرار ما در روستا یکی از خانه های زیبا با تراسی بسیار زیبا و منظره ی بکر روبرویش بود که جزو قشنگ ترین خاطرات این سفر بود. و یکی دیگر از لذت های این سفر خوابیدن ما تا ساعت 8_9 صبح روزسوم بود. روز سوم با یک صبحانه ی دلپذیر آغاز شد و بعد از آن به روستا گردی اورامان رفتیم.
روستا شبیه روستاهای پلکانی ماسوله بود. از راه های خاکی روستا به سمت بالای روستا حرکت کردیم. و بین راه عکاسان گروه ثبت خاطره میکردند. یکی از کوچه های روستا در واقع بازار آن روستا را تشکیل میداد که شامل اغلب چیزها مانند آژانس، عکاسی، بستنی فروشی، سوپری…
به بالاترین نقطه این روستا که مسجد این روستا بود رسیدیم. مسجدی با وضوخانه ی بسیار زیبا و بزرگ با آب نمای زیبا همراه با فواره در وسط آن. از محوطه آزاد این منطقه تمام روستا و کوهای زیبا و چشم نواز منطقه مشخص بود.
آدم های بسیار مهربان و مهمان پذیری در این روستا زندگی میکردند که برای روز سوم ما آش دوغ و نان و دلمه درست کرده بودند. یکی از نان های سنتی این منطقه کلانه نام داشت که همراه سبزی و پیاز که توی روغن سرخ میکردند و همراه با دوغ خورده میشد..
سفر ما در این روستای زیبا در ساعت 3 به پایان رسید. عملیات جمع کردن و بارگیری ساک ها و سوار شدن نیم ساعتی طول کشید. میان راه برای دلی از عزا درآوردن همسفری ها، توت فرنگی خریده شد و دست به دست توی ماشین چرخید. بازار گفت و گو و شوخی درباره توت فرنگی و ذخیره کردن توت فرنگی ها توسط جناب سرپرست در صندوقچه ای سفید رنگ و خواهان درست کردن مربای توت فرنگی برای صبحانه ی روز بعد، از سمت همسفری ها به وسیله ی جناب سرپرست رونق گرفته بود.
ساعت 7:51 غروب وارد سنندج شدیم. یکی از نکات جالب توجه در شهر سنندج این بود که جوان ها و حتی اغلب مردم لباس محلی نمیپوشیدند و مانند شهرهای بزرگ اسپرت به تن داشتند… سنندج دارای یک میدان بزرگ به نام آزادی بود که تمام خیابان ها به آن منتهی میشود.
بعد از سپری کردن ترافیک سنگین که یادآور تهران بود برای ما، به مهمان پذیر رسیدیم. بعد از مستقر شدن در مهمانپذیر شام را در رستورانی که همه را بیشتر یاد اصفهان میانداخت تا سنندج، خوردیم. رستوران پر بود از ظرف و ظروف های اصفهان و دکوراسیونی که کاملا اصفهانی بود.
صبح روز چهارم برای صرف صبحانه (حلیم بسیار خوشمزه) به پارک آبیدر رفتیم. پارک آبیدر به صورت پلکانی بود با تعداد بسیار زیاد پله به انتهای پارک منتهی می شد و از بالای پارک تمام شهر سنندج پیدا بود. مانند بام تهران خودمان…
بعد از صرف صبحانه به سمت لالجین همدان برای صرف ناهار و خریدن ظروف سفالی حرکت کردیم.
همه در بین مسیر به جز من و دو تا از همسفری ها به خواب عمیق فرو رفته بودند
143 کیلومتر تا همدان راه باقی مانده بود در راس ساعت10:20
12:45 وارد شهر لالجین همدان شدیم. پس از سپری کردن مسافتی وارد یک کارگاه سفال گری شدیم که طرز تهیه ظروف سفالی را از نزدیک مشاهده کنیم. در مدت کوتاهی که در کارگاه بودیم طرز تهیه ظروف سفالی های متنوع و گوناگونی را از نزدیک دیدیم.
بعد از خریدن ظرف و ظروف سفالی و خوردن ناهار در یک رستوران به سمت تهران حرکت کردیم (ساعت 3:40).
مینی بوس پر بود ازکارتون ها وکیسه هایی از ظروف سفالی که افراد به عنوان سوغاتی خریده بودند و دیگر جایی برای حرکت در مینی بوس برای ما نمیگذاشت. تمام راه رفت و آمد و زیر صندلی ها و کنار صندلی ها پر بود از ظرف و ظروف و به قول یکی از همسفری ها باید دو زانو روی صندلی ها می نشستیم، بس که زیر صندلی ها و حتی روی پای بچه ها پر بود از کارتون و کیسه… و هر بار برای پیاده شدن از مینی بوس باید از قله ها و تپه ماهور های میان راه ماشین عبور میکردیم.
مسیری طولانی و خستگی راه همه را به خواب عمیق فرو برده است. من و یکی از همسفری ها بیدار هستیم. ساعت 5:20 دقیقه است که کم کم همه بیدار میشوند.
همه در مینی بوس نسشته بودند و هر کس به کاری مشغول بود که صدایی وحشتناک همراه با جیغ توجه ما را به خود جلب کرد. آقایون محترم که در جلوی مینی بوس نشسته بودند، و طی این سفر مشغول به بازی گل یا پوچ شده بودند، یکی از گروه ها که جناب سرپرست در آن قرار داشت موفق شدند پس از سه روز بازی گل را از تیم حریف بگیرند، که این باعث خوشحالی غیر قابل وصف تیم جناب سرپرست شد و همچنین ترس بقیه افراد حاضر در مینی بوس را به همراه داشت.
ما خانم های گروه در انتهای ماشین نشسته و مشغول بازی ضرب المثل به صورت پانتومیم شدیم که مسافت سفر کوتاه تر شود.
ساعت 5:39 180 تا تهران
ساعت 5:55 155 تا تهران.
ساعت 6:50 هنوز 80 کیلومتر تا تهران فاصله باقی مانده است.
بعد از مسافتی طولانی ساعت 8 شب وارد تهران شدیم که همراه بود با ترافیک همیشگی تهران.
آقای آقایی شروع به صحبت های پایانی این سفر کردند. همسفری ها از تلاش های بی امان جناب سرپرست تشکر کردند و خسته نباشید گفتند و…
به مبدا ابتدایی سفر رسیدیم. لحظه سخت خداحافظی با همسفری هایی خوب، که رکن اصلی بودند و دلیل اصلی سفری عالی و بی نظیر و تکرار نشدنی برای من که واقعاً لذت بردم و خوشحال از اینکه در این جمع دوست داشتنی حضور داشتم.
کم کم هر کسی به سمت و سویی که از آن آمده بود میرفت و باز کِی چونین سفری دوباره آغاز شود خدا میداند و بس.
مختصری از برنامه و زمان بندی تقریبی:
روز اول:
حرکت بسمت همدان – بازدید از گنجنامه – نماز و صرف ناهار – مریوان – شبمانی در مهمانپذیر
روز دوم:
بعد از صرف صبحانه – قایق سواری در دریاچه زریوار – گذری بر بازار مرزی – بعد از ناهار حرکت بسمت اورامان – استقرار در روستای اورامان تخت – گشتی در روستا – شبمانی در خانه روستایی
روز سوم:
قدم زنی در کوچه های روستا – بازدید از پیر شالیار – آشنایی با فرهنگ بومی – بعد از ناهار حرکت به سمت سنندج – شبمانی در مهمانپذیر
روز چهارم:
گشتی در شهر و بازار سنندج – بازگشت
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.