افطاری تپه نورالشهدا
مشروح گزارش :
گزارش اول:
بسم الله الرحمن الرحیم
* به بسم الله الرحمن الرحیم است / دلی با دل حمیم است و صمیم است
دلت را با دل من آشنا کرد/ نه تو کردی نه من کردم خدا کرد
سحرخیز باش تا کامروا گردی را ورد زبان ساخته، «5صبح» بنابر وعده، راهی تپه شدیم (آقایان: ورکش و آقایی، خانم ها: جاوید، اسکندری، حسینی، فضائلی، برمکی، چیتن)
برای رسیدن به مقصد اصلی بی تردید مقصدهای متعددی را پشت سر گذاشتیم و یکی از آنها ایستگاه 3 بود (ساعت6). همه به سمت صراط مستقیمشان راهی شدند. آقایان به سمت پایین رهسپار و خانمها دو دسته شدند، برای آش. گروهی که بار را روانه تپه کنند و گروهی که بار را تحویل بگیرند.
* به بسم الله الرحمن الرحیم است / که عقل اندر صراط مستقیم است
من و 3 نفر از خانمها، گروه تحویل بار شدیم. در طول یک جیغ (45دقیقه) از راه اصلی به تپه رسیدیم. زیارت شهدای 8 گانه امان و رؤیت اتاق ایستگاه ورکش و بازرسی میزان بهداشتش که طبق معمول با نمره 10، آقایان را پاس کردیم. به قول خانم فضائلی: مومنان را به چه می خواهند بشناسند؟
قاطرها با بار آش رسیدند (ساعت8) خانم جاوید و خانم برمکی نیز از راه نزدیک و لطیف تپه به ما پیوستند. به این ترتیب راه اصلی و یکی از راه های فرعی و صخره پیموده شد برای آش.
بخشی از وسایل به حسینیه منتقل شدند. آشپزخانه حسینیه با دوقربانی (دو موش که به تله چسبیده بودند) از ما استقبال کرد. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. کار احیای سبزی های خورد شده با فریز کردنشان آغاز شد. حبوبات داخل ظرف را در چشمه جاسازی کرده و بعد از سامان دادن مختصر اما طولانی آشپزخانه و بار آش، وضو ساختیم برای آش. گندمها را خیساندیم. هر وسیله ای را که قصد استفاده داشتیم، طهارت اول شرط مقبول شدنشان بود.
سیراب و شیردان (خرید خانم جاوید) را برای افطار به طبخ سپردیم و خسبیدیم (2ساعت) نماز را که خواندیم (ساعت3) 6 کیلو سبزی خورد نشده را شسته و به نور خورشید سپردیم تا سبزی ها از مرطوبیت خود به عشق خورشید بگذرند. از ساعت 7 منتظر پیوستن گروه دوم بودیم اما…. سفره افطار توسط دوستان پهن شده و مشغول نماز مغرب بودیم که پچ پچه های گروه دوم خادمین شنیده شد (آقایان: کلهر، آقایی، خانمها: عباس زاده، محسنی، …) همراه قسمت دوم بار برای افطاری.
زیر گندمها را روشن ساختیم. مشغول ادامه پاک سازی آشپزخانه و آماده کردن غذای سحر (ماکارونی) بودیم که متوجه تکاپوی متفاوتی در بیرون از آشپزخانه شدیم. دیده شدن رتیل! می گویند قتل الموذی قبل ان یوذی و خانم جاوید پیش قدم شدند.
* به بسم الله الرحمن الرحیم است / که آدم ایمن از دیو رجیم است
ساعت 1:30 خوابیدیم با تمام نگرانی از به ثمر رسیدن احیای سبزی ها که شبانه پخت شدند تا سلامتشان تایید شود اما:
* به بسم الله الرحمن الرحیم است / که عارف (تعریف از خود نباشد) فارق از امید و بیم است
ساعت 3 نیمه شب بیدار باش بود برای سحری و ادامه داشت تا طلوع خورشید. ساعت 10 صبح بیدار باش ثانویه بود برای آش. آشپزباشی در حالیکه احیا شده بود از احیای مواد آش مشغول ترکیب مواد شد. حبوبات، هم زدن، برنج، هم زدن، پیاز و ادویه، هم زدن، گوشت، هم زدن، سبزی ها، هم زدن و در این میان نفوس پاک آیات قرآن و ادعیه ی معروفه را خواندند که زیباترین آش را در ظاهر و باطن برای روزه داران آماده کنند که:
* به بسم الله الرحمن الرحیم است / که خود حب بقا امر حکیم است
از این حب بقا دارم به خاطر / شده تعبیر عشق اندر دفاتر
دهان مغتذی باب بقاء است / بقای مغتذی اندر غذاء است
بلی این سفره ی خاص است نی عام / غذایش را بباید پخته نی خام
در این معنی نگر در کاه و گندم / چه می باشد غذای گاو و مردم
طعامی خور که جانت زنده گردد / چو خورشید فلک تابنده گردد
در بیرون از آشپزخانه گروه دوم مشغول پاک کردن سبزی خوردن ها بودند و مباحثه. (ساعت 16) آش آماده بود در زیر پتویی پنهانش کردیم. آشپزخانه را شستیم و مهیای ورود گروه سوم شدیم (خانم ها: عفتی، صنعتگران، نوری، بیگلری) (ساعت16:40) چشممان به جمال خانم عفتی روشن شد با بار سوم افطار.
سبزی ها در ظرف های مناسب چیده شدند. پنیرها و هندوانه ها تقسیم شدند. سری دوم سبزی خوردنها نیز آماده شد. هماهنگی های لازم برای چای و شربت انجام شد. کارها به سرعت در حال انجام شدن بود و این حکایت گر سرپرستی و مدیریت ویژه خانم عفتی بود. گروه اول رفتیم برای بازسازی نیرویمان. طبیعت زیبای تپه را درنوردیدیم و ارمغانش گلهای وحشی بر سر سفره افطار شد. دسته دسته ی مردم روزه دار به سوی تپه می آمدند. منظم، خسته، برخی برای فرزندانشان از آشپزخانه طلب نان کردند و غذا. برخی به درختان آلبالو پناه بردند برخی در پی آشنایی. برخی تنها آشناهایشان شهدا شدند. صدای مناجات بلند شد، همگام نجوای کوهستان. آب به انتظار نوشیده شدن جاری بود و روح انسانها در مسیر دیگری سیراب می شد. اذان بر آسمان بلند شد. نماز به جماعت خوش تر بود. و سپس شاخه شاخه شدن خادمین بر محور پذیرایی براساس نظمی از پیش تعیین شده مانند رودهایی که به دریا می ریزند. واسطه ی رزق شدند. شنیدم برخی آش را با کاسه میل کردند. برخی به دنبال لیوان بودند. برخی منتظر ظرفی دیگر برای آش اما مهم اینجاست که دعایی نبود که استجابت نشود. مردم روزه دار دسته دسته شدند برای رجوع به خانه هایشان. صدای آقای آقایی طنین انداز کوه شد برای اعلام گروه ها و سرپرست ها. گروه اول خادمین گروه های دیگر را وداع کرد و به سرپرستی آقای کلهر و جمعی دیگر از روزه داران راهی ایستگاه 3 شدیم.
پیامک زیبای سرپرست عزیزمان خانم جاوید در روز بعد خستگی را از تنمان به در کرد و ما را بر مضمون کاری که انجام دادیم متوجه کرد که: ید الله مع الجماعه
سپاس
1 – خداوند را که سرمایه ی فقیرانه ما را در مسیر بندگی جمعی قرار داد
2 – شهدای گمنام و شهیدان ورکش را که بانیان این فیض شدند
3 – آقای ورکش را که ادامه دهنده راه شهدا شد و گروهی اینچنین به هندسه اسلامی آراسته را سرپرستی کرد
4 – آقای آقایی را برای عزم جزم هر ساله اش
5 – آقای کلهر را که بی تفاوت نبودند برای یاری گرفتن های گاه و بی گاهمان در میان انجام کارهایشان
6 – تمام خادمین را به خصوص آنهایی که در گمنامی کاری انجام دادند که:
جز بهر خدمت دوست، عاشق کمر نبندد
7 – سرپرست گراممان خانم جاوید که دمی آسوده نبودند:
محال باشد ای فیض این که عاشق را / بدن به بستر راحت دمی غنوده شود
گزارش دوم:
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت اول: همه چیز فلسفه دارد حتی سهشنبه رفتن واسه افطاری
امروز سهشنبه است و من و همکارم منتظر رفتنیم. زمان رفتن فرا میرسد و به مقصد میدان تجریش حرکت میکنیم. در راه 2 تن از افرادی که قرار است با هم مسیر تا تپه نورالشهدا را طی کنیم، میبینیم.
بنا به دلایل نامعلومی که انشالله خیر است، سرپرست به دلیل 45 دقیقه تأخیرشان ما را دعوت به زیارت میکند و میرویم پابوس امامزاده صالح(س). سروقت به خیابان دربندی برمیگردیم اما گویا هنوز به تپه نورالشهدا دعوت نشدهایم. جناب سرپرست قرار است 4 تن از افرادی دیگر را به ایستگاه سه ببرند و ما دوباره به همسایگی امامزاده صالح(س) برای خرید سبزی طلبیده میشویم. بعد از استقرار دوباره در خیابان دربندی همچنان در انتظار سرپرست به سر میبریم که آقای «کلهر» به سفارش سرپرست برای رساندن ما میآیند و سفر ما به میهمانی شهدا شروع میشود.
قبل از رسیدن به تپه نورالشهدا اذان را میگویند و با نگاهی به دریای آرام شهر و دعای افطار به لب، روزهمان را میگشاییم و برای صرف افطاری خوشمزهای که دوستان دیگر بر روی تپه تدارک دیدهاند میرویم و به زمین نورالشهدا وارد میشویم.
قسمت دوم: زمین نورالشهدا
من مبارکم، مبارک زمینی که جسم مطهر 8 شهید گمنام را در برگرفتهام و این نهایتِ وسع من برای درک وجود آنهاست. خب زمین چگونه درک کند بلندای آسمانِ حقیقت آنها را؟!
از حس قدوم زائران خوشحال میشوم چرا که سببی میشوم برای توجه. از صدای قدمهایی که بوی خدمت میدادند، فهمیدم خبری است. چشمهایم را بازتر کردم تا درک کنم این خاکیان تازه وارد را. تعدادی چند صبح رسیده بودند و تعدادی نیز دمادم غروب و اذان. بهر کاری آمدهاند وگرنه اینجا محل اقامت نیست، هر چند توقفگاه دارد.
از جنبوجوش و فعالیتهای سحرشان فهمیدم رمضان است و این میهمانانِ زمان به میهمانیِ این خاک آمدهاند. صدای خنده و شادیشان تا طلوع فجر شنیده میشد.
سرپرست برنامه صبح حول ساعت 6 بعد از مختصر استراحتی اینجا را ترک میگوید. سایرین برای چند ساعتی با اجازهی سرآشپز میتوانند استراحت کنند. به گونهای خوابند که تعجب میکنم. اینها همان از جنس خاکانی نیستند که اینهمه حرکت و صدا و جنبوجوش داشتند؟! منتظر بیدار شدنشانم. جنبیدنشان را دوست دارم…
قسمت سوم: آشِ کامل و جانِ آش و نیت بینهایت
«اهمیتِ آش به حبوباتِ اون هست و پروتئینی که در حبوبات هست، ولی «آش شله قلمکار» حبوبات داره، گندم داره، برنج داره، انواع و اقسام سبزی معطر داره و به خصوص گوشت داره. از این جهت یه مقدار بیشتر از آشهای دیگه سیر کننده است و مقوی. و میشه گفت نسبت به همه آشها، آش کاملی هست. زحمتش هم بیشترِ ولی از این جهت که مقویِ خیلی خوبه.
آش پرکاریه. از 2 روز قبل از روزی که ما آش رو شروع کردیم، همه یه جورایی داشتند کار میکردند. یکی سبزی رو پاک کرده بود. یکی پیاز داغش رو آماده کرده بود. از شبِ دوشنبه حبوباتش رو بار گذاشته بودیم. روز دوشنبه چربیهای گوشتش گرفته شد و ریش ریش شد. فک کنم 9-8 نفر برای این آش کار کردند. مثلا ما بعد از اینکه تمام موادش رو قاطی کردیم از ساعت 10 صبح تا 4 عصر دائما داشتیم هم میزدیم و با هم زدن جاش انداختیم. البته ارزش داره…»
و اندر حکایات اجزای انتخابی آش و مراحل پختش در کلمه کلمه و جمله جمله گوینده مییابم اهمیت صانع را. چرا که مصنوع از صانعش حکایت میکند و چیزی ندارد جز آن چیزی را که صانعش در آن قرار داده. از دقتی که در انتخاب گوشت که قصابش آقای سیدی مومن بوده تا طهارت دائمی و با وضو بودن کسانی که برای پختن آش فعالیت میکردند و دائم ذاکر بودن به ذکر «بسمالله». کسی که میخواهد آش را هم بزند با وضو میآید، هفت «حمد» میخواند و میدمد و میرود.
و اینکه چرا از دستگاه برای خرد کردن و میکس کردن استفاده نکردند تا جانِ آش لحظه به لحظه با توجهِ جانِ انسانهایی که برای پختنش فعالیت میکنند رشد کند و مانند میوهای که بر سر شاخه، آن به آن از نداری به دارایی میرسد تا جا بیفتد؛ با توجه دائمی همزنندگان آن لحظه به لحظه جان بگیرد تا جا بیفتد.
و اندر حکایت مشکلات پختن چُنین آشی در ارتفاع 2500 متری برای انتقال مواد، نبود فضای کافی یخچال و تمام دلهرهها و فعالیتها که نهایت به آش خوشمزهای که نه تنها موادش راز خوشمزگیاش بودند که توجه و طهارت سازندگان با خواندن سورههای «یس»، «الرحمن»، «واقعه»، «4قل»، و زیارات «عاشورا»، «امینالله»، صلوات خاصه امام رضا، و حمد و صلواتهای بسیار در طعم آن دخل بسزا داشتند.
«ما داشتیم برای همه نیت میکردیم از ازل تا ابد. بعد یکی تعجب کرده بود که من برای همه نیت میکنم. گفتم ما این آش رو از طرف بچههای گروه هدیه کردیم به همه انبیا، اولیا، شهدا، صدیقین، اموات از ازل تا ابد. گفت: یعنی شما خیلی نیت خوبی میکنید اینهمه موجودات رو درنظر میگیرید. گفتم: چه اشکالی داره؛ همه چی به نیت است. نیت بینهایت کن به بینهایت هم داده میشه. خدا که بخیل نیست…»
قسمت چهارم: نکات و ملاحظات سفره
با مدیریت آشپزخانه هم صحبت گرمی داشتیم. ایشان با توجه به شخصیتشان -که فکر میکنم سالها کوهنوردی در آن موثر بوده است- موارد تشکر و اشکال را منظم بیان کردند- نظراتی که هم برای میهمانان سال آینده و هم برای خادمین و برگزارکنندگان آن مفید خواهد بود.
شستن و پاککردن سبزیها و آماده کردنِ اقلام درون سفره و موارد پذیرایی با ایشان و خادمین آشپزخانه بود:
– تعداد بالای ثبتنام نسبت به پارسال بیشتر از حد تصور بود و نکتهای که باید در نظر گرفت مهلت ثبتنام است.
– جزئیتر شدن مسئولیتها مثلا مسئولیت درست کردن چای و شربت.
– میهمانان زمان افطار 2 دسته بودند، عدهای برای نماز رفته بودند و عدهای بر سر سفره افطار نشسته بودند. پراکنده نشستن میهمانانی که سر سفره بودند سبب میشد تا از همه سفرهها مواردی خالی میشد. خادمینی باید برای مرتب نشستن مهمانان بر سر سفره ها در اینگونه مراسمها نظارت کنند.
– زیباتر بودن چیدمان سفره نسبت به سال گذشته به خصوص به دلیل گلها و پیشنهاد خرید گل برای سالهای آینده در صورت امکان.
– کمتر شدن و کم بودنِ اسراف نسبت به گذشته و نزدیک بودن مقدار اقلام خریداری شده به مقدار مورد نیاز
– بشارتِ تهیه بسته افطار برای خادمین در سال آینده تا از خادمین هم پذیرایی شود.
«تو آشپزخونه هم زحمتی که دوستانِ قبل از ما کشیدند، اینکه آشپزخونه رو قبل از اینکه ما بیاییم تمیز کرده بودند. پارسال من یادمه ما 3-2 نفر بودیم ظرف میشستیم، ولی امسال اصلا پیش نیومد. انقدر بچهها بودند که نیازی به کمک ما نبود. خادمین خانم تعدادشون خوب بود ولی خادمین آقا تعدادشون باید بیشتر بشه. یه سری از مسئولیتها حتی ریزتر بشه، این خیلی بهتره. مثلا همون چایی درست کردن شاید الان بگی چیه مثلا ولی واقعا میخواد که یه نفر مسئول این باشه، یکی دقیقا مسئول شربت باشه. یا حتی بچههایی که میآن سر سفره، خادمینی که سر سفره باید بشینند، مثلا دوستانی که کارهاشون رو تو آشپزخونه انجام دادند برند بشینند افطار کنند و تعداد دیگهای خادم باشه از اینها پذیرایی کنند.»
قسمت پنجم: میهمانی افطار بر روی کوه
«بله درسته، اولین بارم بود که در برنامه افطاری شرکت میکردم و به تپه نورالشهدا میاومدم.
لذتبخشترین چیزی که من اونجا باهاش مواجه شدم سکوتش بود. سکوتی که حتی حرفزدن آدمها نمیتونست اون رو از بین ببره. اون سکوت اونقدر بزرگ و برجسته و فراگیر بود که حرف زدن آدمها توش گم میشد. یعنی جای خوبی بود برای اینکه آدم یه جورایی خودش رو حس کنه و خودش رو ببینه. اونجا رو فرصت مناسبی دیدم برای خلوت کردن، یعنی به غیر از اینکه خودشه و یه منِ وجودی داره، واقعا آدم یادش بره که شخصیت حقوقیاش چیه، کارش چی هست و الان دغدغههاش، مسئولیتهاش و وظیفههاش چی هست. بعد اینها رو تونستم بذارم کنار و با خودم و خدای خودم خلوت کنم…»
اوایلش اذیت شده بودند، از سختی مسیر و تشنگی و کولهباری که همراه داشتند. اما اشتیاقِ کودکانِ همراه به ذوق آورده بودشان در اینکه جدیتر قدم بردارند و ثابت قدمتر.
از هماهنگیهای مسیر گفتند و اینکه از ایستگاه سه هر 20 نفر را به سرپرستی میسپردند و جلودار و عقبدار داشتند. ملاحظه سرپرست در قدم برداشتن و نظمِ رفتن و مقارن بودن روزه و کوهپیمایی-به دلیل تناسبی که این 2 دارند- برایشان جالب بود:
«جذابیتش به نظرم اینکه هم روزه باشی هم بری کوه؛ چون کوه رو یه جورایی نماد استقامت میدونیم، تو ادبیاتمونم هست، و اینکه کوه رفتن رو باعث ساخته شدن آدمها میدونیم. روزه گرفتن از اون طرف هم نقش بزرگی داره توی این قضیه و باعث میشه که آدم یه جورایی توان تحمل سختی رو پیدا کنه. به نظر من تقارن خوبی میشه این 2 تا کنار هم باشند».
«ترکیب خوراکیهایی که تهیه شده بود به نظرم خوب بود و اینکه توی برنامه هم ذکر شده بود که افطاری ساده و خب ساده بود و به نظر من جامع بود، هرچند به نظرم برای بعضی آقایون و خانمهایی که اشتهاشون یه خورده بیشتره، غذا یه خورده کم بوده باشه».
قسمت ششم: نحوه ثبتنام
مسئول ثبتنام با وجود سعه صدری که داشتند (با توجه به قراین موجود، به گفته خودشان به نقل از میهمانان) و پاسخگو بودن در شرایط مختلف (زیر میز، روی میز، توی کلاس، و …) از مواردی در مورد نحوه ثبتنام گلهمند بودند. هر چند به دلیل خندهرو بودنشان آنها را هم در میان و هم در قالب موارد جالب برایمان بیان کردند:
– ثبتنام 10 درصدی میهمانان در دو سه هفته اول و 90 درصدی آن در سه روز آخر
– تأخیر در حضور داشتن به موقع در میدان آبک (در ساعت 17:30 فقط 4 نفر از 70-260 نفری که ثبتنام کرده بودند آنجا حضور داشتند) و این سبب شده بود گروه هماهنگی میدان آبک تا ساعت 19:30 منتظر بعضی از مهمانها باشند.
– مطرح کردن مباحثی مثل سوال در مورد اقلام تهیه شده در سفره افطاری و آرزوی افطاری در توچال و … با مسئول ثبتنام
– نیاوردن قاشق و لیوان شخصی با وجود تأکیدات مسئول ثبتنام به هر نفر
– ثبتنام بعضی از طریق «whatsapp» و «viber» و استقبال مسئول ثبتنام از این روش برای حذف هزینه 2 طرف
– و سؤال در مورد اینکه چرا بعضی از سرقدمها از مسیر سنگ رفته بودند و آنها از مسیر معمولی! (به هنگام مصاحبه با مخاطب قرار دادن آقای «ورکش» به نظر میرسید سؤالشان را از ایشان میپرسیدند!!).
– و تعریف کردن از اتفاقاتی مثل قطار شدن ماشینها پشت گیت به دلیل «سراب پارکینگ» و نحوه باندپیچی کردن آقای «شکاری» بچهای را که چانهاش درد میکرد.
و بشنویم از زبان خودشان:
«بعد ما رسیدیم دم گیت که بریم بالا، آقای «نصرآبادی» گفتند که من گوشیم خاموشه، زنگ بزنید آقای «امامی کوشا» بگید که 3 تا ماشین بفرستند پایین، 8-7 نفر نشستند منتظر ماشیناند. بعد من زنگ زدم آقای امامی کوشا. ما که داشتیم میرفتیم بالا دیدیم اولی، دومی، سومی، ماشین 4امی، 5تا! ماشین فرستادند. رسیدیم بالا گفتیم هر چی داشتید فرستادید؟؟ جالب اینجا بود که 8 نفر پایین بودند 5 تا ماشین فرستادند :-))
بگید زیاد خدمات نرسونند، لطفا خدماترسانی به حد مناسب باشه 😉 »
قسمت آخر: شب آخر
الحمدلله، به انجام رسید. هم میهمانان به سلامتی آمدند و برگشتند و هم افطاری آبرومندانه و سادهای برگزار شد. البته هرچند برای میهمانان، برنامه تمام شده بود ولی برای خادمینی که قرار بود آن شب را در تپه نورالشهدا بگذرانند تازه شروع کار بود. از تمام حاضرین حالا سکوتشان به جا مانده بود و جای خالی رفتنشان، اما تنها قسمتی که پر از صدا بود، صدای 12-10 نفری بود که همگی در آشپزخانه جنبوجوش میکردند و با بهانههای بسیار و ترفندهای
– اگه خسته شدی بهم بگو
– ببین امکانات (دستکش، پیشبند) از خونه آوردم
– لیوانها رو میدم تو بشوری
– من تازه نفسم
– همین الان اسکاچ رو گرفتم
و معاملات بسیار اسکاچ را از دست هم میگرفتند و برای شستن ظرف! خوشحال بودند. خب همینجاهاست که مشخص میشود تفاوت ظرف با ظرف از کجاست تا به کجا…
فرآیند مهم دیگری که در آشپزخانه انجام شد، شستن دیگ بود که به مجهزترین خادم سپرده شد. ساعت 12 بود که آشپزخانه به حالت اول خود برگشت و دوستان خوشحال برای صرف میوه از آشپزخانه خارج شدند. ته ماندهی این شوق و ذوقها سبب شد که بسیاری از دوستان بیداری شب را به سحر گره بزنند و برای بار دوم سحری ماکارونی! میل کنند.
پینوشت: تشکر ویژه دارم از مهمانی عزیز، سرآشپز، مدیرآشپزخانه و مسئول ثبتنام برای وقتی که گذاشتند و با وجود تمامی مشغلههاشان اطلاعاتشان را در اختیار بنده و شما دوستان قرار دادند. خداوند بر توفیقات تک تک دوستان برای خدمت در راه خودش بیفزاید J
در پناه حق
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.