اربعین
در مسیر فرات
گفته بودی که حرم می برمت ممنونم
از پذیرایی و لطف و کرمت ممنونم
خوآب خوش بود که آخر تو محقق کردیش
اربعین پای پیاده حرمت ممنونم
برنامه اربعین 95 در میان موج وسیعی از نا امیدی روز 6/7/95 روی سایت رفت. یعنی روز قبل از جلسه مهر ماه گروه!
که اتفاقا اون ماه بجای سه شنبه چهار شنبه برگزار شد.
میزان شادی بچه هایی که پیگیر برنامه اربعین بودن و خبرای بشدت مایوس کننده میشنیدن قابل توصیف نیست!
بعد از جلسه دونه دونه افراد اعلام آمادگی کردن برای سفر .
کانال تشکیل شد با پیام تا یار که را خواهد و میلش به که باشد. افراد اد میشدن. میرفتن . برنامه ها جور نمیشد و یا جور نبود و در آخرین لحظات به جمع ملحق میشدن.
تا به ترکیب نهایی 45 نفر رسید
گروه شهید قاسم دهقان:
1-سید محمد حسین اقایی پور جانشین اول مادرخرج
2-فائزه محتشم جانشین
3-غلامرضا علمیه
4-زهرا جهانگیری
5-زهرا اجتهادی
6-بیتا خسروی
7-مهری کبیری
8-فاطمه غلامرضایی
9-زهرا اقایی
10-محسن شاکری
11-زینب بیژن زاده
12-حسین بیژن زاده علمدار
13-کوثر موسوی
14-سید قاسم موسوی
15-سید مطفی میر تاج الدینی
گروه شهید امیرحسین صادقی
1-مهدی ورکش مادرخرج
2-زینب حقانی جانشین
3-سحر گودرزی
4-نرگس ولیان پور
5-نسیبه شیخ بابایی
6-اشرف ناطق
7-عاطفه صادقی
8-امیرحسین بابالو علمدار
9-امیر صالحان
10-مظفر کشاورز باتری و شارژ
گروه شهید اصغر رضایی
1-فاطمه عفتی سرپرست
2-مسعود خباز جانشین
3-الهه زاهدی گزارش و کلیپ
4-راضیه خجسته پور جی پی اس
5- رقیه خجسته پور عکاس
6-مائده جهانشاهی مخابرات
7-عاطفه نظری
8-فهیمه نجفی
9-محمد عبدالحسینی علمدار، بیسیمچی
10-فاطمه شهرامی فر مسئول فایلهای صوتی
گروه شهید وحید شیبانی
1-محمدصالح خندق ابادی جانشین دوم مادرخرج
2-سمیرا محمدی جانشین
3-فاطمه ملکی
4-محبوبه محسنی
5-زهره باباپور
6-زهره اسکندری
7-احمد شاکری
8-حمیدرضا گودرزی
9-احسان دشتیان
10-محمدرضا پور هاشمی علمدار
برای تقویت آمادگی جسمی دوستان و آشنایی بیشتر اعضا با هم چند تا برنامه آماده سازی توسط گروه گذاشته شد . سه هفته متوالی برنامه آموزش جی پی اس و چند برنامه سبک ومتوسط کوهنوردی و گلگشت
ده روز قبل از شروع سفر هم بصورت فشرده پنج جلسه کلاس زبان عربی با لهجه عراقی داشتیم با آموزگاری آقای نظری که برای کسانی که شرکت کردن خیلی مفید بود و کمک کرد از زبان پانتومیم تا حدودی نجات پیدا کنیم. البته تاکید دارم روی افرادی که تو جلسات شرکت کردن و افرادی مثل نگارنده که بیشتر از یه جلسه تو کلاسا شرکت نکردن همچنان از زبون پانتومیم بهره میگرفتن.
برنامه سفر هوایی تا اهواز و بعد از اون زمینی از طریق مرز چذابه به سمت العماره بود. تاریخ بلیط روز چهارشنبه 26 آبان ماه ساعت نه صبح از فرودگاه مهرآباد بود به سمت اهواز . از حدود دو ساعت قبل دونه دونه تو فرودگاه جمع شدیم.
بدلیل اینکه دوتا تجمع جدا ازهم تو سالن فرودگاه تشکیل شده بود اطلاع دقیقی از اولین نفری که حاضری زدن در دست نیست ولی آخرین نفر کسی نبود جز خانم نظری که در معیت خانم ممدوحی(مادر آقای ورکش و مادر معنوی گروه) به جمع ما پیوستند . البته لازم به ذکره که خانم ممدوحی به منظور بدرقه گروه و پسرشون زحمت کشیده بودن و قرار نبود همسفر ما باشن. کمی بعد خانم فاطمه ورکش هم جهت بدرقه به جمعمون پیوستن.
در همین فواصل کارت پروازها رو با هیجان خاصی گرفتیم. واقعا این لغت هیجان اینجا کار برد خاصی داره چون خیلی تلاش کردند عده ای که همه باهم کوله ها رو تحویل بدن و کارتا رو بگیرن که کنار هم باشن ! که با توجه به تاخیر خانم نظری واقعا کار سختی بود.
بسته های آجیل و میوه خشک تهیه شده توسط خانم یوزباشی و تسبیح های اهدایی آقای پورهاشمی و پاسپورتها و سیم کارتهای عراقی به همراه برگه های شماره تلفن همسفرا و تقسیم بندی گروهها رو از آقای خندق آبادی تحویل گرفتیم و وارد سالن شدیم و حدود نیم ساعت بعد از گیت رد شدیم و سوار اتوبوس و به سمت هواپیما رفتیم و باز ما بدلیل تهیه چایی داشتیم جا می موندیم و خدا رحم کرد که با چایی دیر رسیدیم!
همون چاییا کمک زیادی کرد که سابقه بد تیم چایی تو جاموندن از قطار و پرواز یادآوری نشه و البته شکر خدا در آخرین لحظات ما هم به اتوبوس رسیدیم و سوار هواپیما شدیم.
همینجا اشاره میکنم که وقتی سوار هواپیما شدیم در پراکنده ترین حالت ممکن پخش شده بودیم تو هواپیما!!! که بشدت منافات داشت با هیجانی که موقع گرفتن کارت پرواز داشتیم.
باز هم لازم به ذکره که یکی از همسفرا که اشاره نمیکنم خانم ملکی هستن تو بخش وی آی پی بود صندلیشون که این از مزایای پنهان همسران سرپرستهاییه که تو برنامه ها حضور دارن و اصلا شکاف طبقاتی محسوب نمیشه.
ساعت یازده هواپیما با یک ساعت و ده دقیقه تاخیر پرواز کرد و سفر عشق آغاز شد!
دیده شده افرادی در گروه که در حالت عادی خیلی راحت و روان قران قرائت میکنن وقتی توجمع قراره آیت الکرسی بخونن بسیار اشکالات فراوانی از جمله انتقال به سوره های دیگه براشون پیش میاد. اینگونه بود که وقتی آقای ورکش به آقای خباز گفتن باید آیت الکرسی بخونی استرسی فضا رو گرفت و مدتی ایشون با خانم حقانی مشغول تمرین آیت الکرسی بودن! و آقای ورکش هم قول تهیه جایزه دادن بهشون در صورتیکه درست تلاوت بشه در طول سفر.
نکته دیگه موقع پذیرایی رخ داد که آقای خندق آبادی رفتن یه سر به خانومشون(خانم ملکی) بزنن که پذیراییشونم وی آی پی بود و آقای خندق آبادی مدت مدیدی از نظرها غایب بودن و وقتی هم برگشتن به آغوش گروه به دلایلی اصلا نمیتونستن صحبت کنن که در مقابل اعتراض ما گفتن پولش و قبلا گرفته ن و ما هم همون آبمیوه پاکتی مون و میل کردیم! البته خانم حقانی هم جو وی آی پی گرفته بودن و کیک و با چنگال میل میکردن که با اعتراض دوستان مواجه شدن
حدود ساعت دوازده به فرودگاه اهواز رسیدیم.
اعلام شد که ساعت دوازده و نیم اتوبوس دم در منتظرمونه و نیم ساعت وقت وضو و نماز داشتیم. کوله ها رو از بار تحویل گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم و راهی مرز چذابه شدیم.
داخل اتوبوس خانم نظری اولین برکات الحسین گروه رو به نام خودشون ثبت کردن و با انار دون شده از دوستان پذیرایی کردن که لازم به ذکره توسط مادرشون تهیه شده بود.
ساعت سه بعد از ظهر به اولین موکب رسیدیم تو منطقه بردیه که با چایی و قهوه و آب ازمون پذیرایی کردن و البته محل اسکان زوار هم داشتن . در این مکان خانم حقانی یادآوری کردن که ماهنوز ایرانیم و وقتی میخواید با مسئولای موکب صحبت کنید هی شای شای نکنید که در نوع خودش تذکر به جایی بود. یعد از حدود یه ربع توقف مجددا سوار اتوبوس شدیم وحرکت کردیم
ساعت 4:10 بعد از ظهر به اول پارکینگهای مرز رسیدیم و به دلیل ازدحام ماشینها و ترافیک پیاده شدیم و بقیه مسیر رو پیاده رفتیم که بنا به گفته دوستان حدود یک کیلومتر تا مرز راه بود.
ساعت پنج به اولین گیت مرز رسیدیم و قبل از گیت حدود یه ربع توقف سرویس و وضو داشتیم و اینجا بود که گروه شهید رضایی اولین تذکر خودش و دریافت کرد و از طرف آقای ورکش تهدید به انحلال شد چون دیر اومدن بیرون و همه گروه معطل بودن! و این تذکر نقطه عطفی بود تو این سفر برای این گروه
ساعت پنج و پنجاه دقیقه به نقطه صفر مرزی رسیدیم و مهر خروج از کشور رو به پاسپورتهامون زدن و مجددا حدود یه ربع پیاده روی داشتیم و اینجا بود که آقای نظری رو دیدیم که اومدن استقبالمون و از ساعت چهار که ما از اتوبوس پیاده شدیم آقای ورکش دائما متذکر میشدن که عجله کنید آقای نظری منتظر ما هستن و ماشین گرفتن برامون اون طرف مرز.! آقای نظری همه پاسپورتها رو بردن که مهر ورود به کشور عراق رو بزنن و تو این فاصله ماهم نماز مغرب خوندیم و کمی از برکات الحسین اون اطراف بهره مند شدیم و عین مدت آقای آقایی پور تذکر پی در پی میدادن که خودتون و با این غذاها سیر نکنید چون صاحب خونه ای که تو الااماره قرار بود بریم برامون شام تهیه دیده بودن و منتظرمون بودن.
ما هم یه کم گوش میدادیم یه کم هم موفق نمیشدیم .
مجددا یه مسیری رو پیاده رفتیم و صاحب همون منزلی که قرار بود توی العماره مزاحمشون بشیم اجازه نداد ما ماشین بگیریم و معتقد بود نباید شما پول کرایه ماشین بدید و مارو با کامیون خودش برد الاماره.
ساعت هفت سوار کامیون شدیم و به سمت الاماره حرکت کردیم.
سفر اربعین سفر عجیبیه.
آدمها تو این سفر یه جور دیگه میشن. این و دوستانی که این سفرو رفتن قطعا تصدیق میکنن. هر اتفاق ساده ای تو این سفر میتونه روضه مکشوفی باشه.
مثلا وقتی سوار کامیون شدیم من به شخصه خیلی هیجان داشتم. علیرغم اینکه پشت کامیون بخاطر ضربه ها و تکونها آدم خیلی اذیت میشه ولی خب معمولا بیشتر خوش میگذره. تو سفرهای گروه هم معمولا برنامه هایی که نیسان سواری دارن طرفدار زیاد دارن. ولی چند دقیقه بعد از حرکت حالم بد شد و هی رو به بدتر شدن رفت . معلوم بود بیشترش اثرات خستگیه و عملا به حالتی رسیده بودم که نه جرات میکردم حرف بزنم نه چشمام و باز کنم. آقای ورکش دائم حالم و چک میکردن و تقریبا همه دوستان دور و بر کمک میکردن که یه راه حلی بدن تا حالم بهتر شه و خب این میون خیلی مسائل هم خیلی خنده دار بود و همشون میخندیدن و شاید حال اونا کمک میکرد که منم فراموش کنم حالم بده
مثلا وقتی که تو اوج بدی حالم و اون تکون ها و ضربه های شدید کامیون آقای عبدالحسینی (تازه دوماد گروه)بلند شدند و با یه مشقتی رفت ته کامیون و خانومشون رو آوردن پیش خودشون نشوندن و گفتن اینجوری خیالم راحت تره که این جمله در واقع تیر خلاص و به چهره متحیر کل گروه زد و تیکه ها شروع شد که حالا آشتی هستید؟ ته کامیون میرفت یه جای دیگه؟ و جملاتی از این قبیل که تا آخر سفر همراهمون بودن.
قطعا تو این فضا من هم خنده گرفت و واقعا خندیدن باعث میشد از اون حالت بحرانی دربیام.
تو اون شرایط مسئله ای که بهش فکر میکردم این بود که کسی چه میدونه چند تا از زنها و بچه هایی که با حضرت زینب سلام الله علیها بودن حالشون روبراه نبوده. اصلا چرا با حدس و گمان؟ امام سجاد علیه السلام که قطعا بیمار بودن. قطعا تو اون لحظات و ساعات و روزهای بعد عاشورا کسی نمیخندیده و نه تنها کمک نبوده بلکه استرس و ترس و تنهاشدن و داغ دیدن و همه اینا باهم بوده!
پیاده راه رفتن تو بیابون و روی خارها بوده با بچه های کوچیک!
تشنگی، گرسنگی، خستگی و روضه هایی که هممون از بچگی باهاش بزرگ شدیم.
اربعین سفر عجیبیه! هر اتفاق ساده ای یه روضه مکشوف میشه برای آدم.
یه جایی از مسیر کامیون برای یه کاری توقف کرد و یه مرد عرب اومد بالا . یه بچه کوچیک بغلش بود که بیمار بود و ازمون خواست بچش و دعا کنیم و نفسمون بهش بخوره که به گفته خودش خدا به برکت نفس زوار ابی عبدالله بچش و شفا بده!
این آبرو و قیمتیه که زیارت امام حسین علیه السلام به آدم میده. در حالی که ماهنوز به کربلا نرسیده بودیم و هنوز توراه بودیم!
ساعت حدود نه و نیم بود که رسیدیم العماره. همگی رفتیم منزل صاحب کامیون . خونه دوتا اتاق داشت و ماهم تو همون دوتا اتاق تقسیم شدیم و البته بنظرمیومد جامون کم باشه ولی این مسائل قاعدتا تو سفر اربعین عادیه.
حدود نیم ساعت که گذشت آقای آقایی پور اومدن و گروهشون و بردن یه خونه دیگه
برامون شام آوردن که یه غذایی شبیه قیمه بود و میوه هم که جزو لاینفک پذیرایی عربهاست سرسفره بود.
این خونه و خیلی از خونه هایی که تو این سفر رفتیم یه اتاقی شبیه مهمونخونه داشت که قدمتش با ساختمون اصلی متفاوت بود و یا برای پذیرایی از اربعینیا ساخته شده یود یا برای مهمونداریشون. و اصولا بخاطر مسائل محرم و نامحرمی خانوما تو خونه اصلی بودن و آقایون تو مهمونخونه که اتاق تمیزتر و نوتری بود .
و ماهم تو بعضی خونه ها صحنه هایی میدیدیدم تاریخی! مثل همین خونه که همه اتاقاش بهم دیگه و به آشپزخونه و بیرون راه داشت. یعنی درها از پایین و بالا با زمین خیلی فاصله داشت و با همین اوصاف یه مارولک اومد توخونه که سایزش خیلی بزرگتر از مارمولکایی بود که ما دیده بودیم و وقتی ما پسر صاحبخونه رو صدا کردیم که بیاد مارمولک رو بکشه بشدت تعجب کرد و خنده ش گرفت! و متاسفانه اصلا براشون کشتن مارمولک قابل هضم نبود. و مارمولک رو بعد ازکلی جیغ و داد هدایت کردن اتاق کناری که اونجا هم بچه های گروهمون بودن و مقادیری جیغ و داد هم از اونجا شنیده شد و بعدش گفتن که هدایتش کردن به سمت چاه .
حالا دیگه کی جرات میکرد بخوابه؟
ولی مهم این بود که خستگی راه و کامیون سواری و بقیه مسائل کاملا به ترس غلبه کرد و خانم نظری هم برامون پانتومیم مارمولک و اجرا کردن و تاکید کردن که تو یکی از برنامه های گروه تو پانتومیم ها بگیم مارمولک و خلاقیت افراد رو تو اجرای این مورد ببینیم.
صبح روز بعد از صبحانه آماده حرکت شدیم و بچه های گروه شهید دهقان که شب قبل ازمون جدا شده بودن و تیم همراه آقای نظری هم به ما پیوستند و برای تشکر از صاحب منزل براشون انتم الشرفا خوندیم و سوار دوتا ون شدیم و به سمت کوفه حرکت کردیم.
لینک نوحه انتم الشرفا
http://meysammotiee.ir/files/other/vijhe/TashakkorAzMoukebha.mp3
حدود ساعت یازده و نیم یه توقف تو مسیر داشتیم برای نهار و نماز و مجددا سوار ون شدیم و حدود ساعت شش بعد از ظهر رسیدیم به کوفه.
محل اسکانمون دوتا خونه بود که برای دوتا برادر بود که خیلی باهم متفاوت بود خونه هاشون. یه خونه خیلی نوساز و شیک و یه خونه هم خیلی قدیمی که بعنوان مثال حمام رفتنش واقعا با کلی اذیت همراه بود ما دلیل این تفاوت و متوجه نشدیم. خانوما تو خونه قدیمی تر ساکن بودن و آقایون تو مهمونخونه خونه دیگه!
البته صاحب خونه ای که آقایون درش ساکن بودن خیلی اصرار داشتن خانوما هم برن اون خونه که جهت جلوگیری از ناراحتی صاحب این یکی خونه موافقت نشد و جالبه که با وجودیکه خونه از بس قدیمی و تاریک بود خیلی بدو ورود حال خانوما گرفته بود ولی صاحبخونه خیلی خیلی تمیزی داشت که گویا ناراحتی قلبی هم داشتن و تو همون تایم کم برامون شام قورمه سبزی و خورشت بامیه تدارک دیدن با سبزی خوردن که البته کلا سبزی خوردن های عراق با ایران متفاوته و ما خیلی از سبزیاش سر در نمیاوردیم و اسمشون و نفهمیدیم آخر.
و آقایون هم که رفتن تو یه موکبی که زیاد هم نزدیک نبود شام خوردن . بعضی خونه ها اینجوریه که فقط محل اسکان و شب موندن به زوار میدن و غذا نمیدن که اون خونه اینجوری بود .
البته خانوما از حمام و سرویس اون خونه هم استفاده میکردن و ما تو همین فاصله رفت و آمد با بنین دختر همسایه دوست شدیم و یه دیکشنری تصویری درست کردیم. به این صورت که اون اشکال مختلف رو میکشید و اسمشون رو کنارش مینوشت و ما هم اسم فارسیش و مینوشتیم. و اینجا بود که باز خانم نظری وارد شدن و در پی خاطره شب اول یه مارمولک کشیدن اونم با دست مجروح!
بریدن دستشونم اصلا ربطی به اینکه اولین بار بود تو امور منزل وظرفشویی کمک میکردن نداشت .
بچه ها از هدایایی که همراهشون بود به بنین دادن و وسایل اضافی همراهمونم دادیم یه نفر برد خونه ابوحسان که برامون نگه دارن و بارمون سبک شه. چون امسال بر خلاف سالهای پیش موقع برگشت از پیاده روی رفتیم نجف.
صبح زود که از خواب بیدار شدیم همه گفتن آقایون منتظرن و قرارمون ساعت شش بوده و صاحب منزل هم راضی نمی شد ما بی صبحانه بریم و این شد که گفتیم جهت اینکه ایشون ناراحت نشن نفری یه لقمه میخوریم
نشون به اون نشون که نیم ساعت این خانوم داشت تخم مرغ درست میکرد و ما هم جمیعا مشغول بودیم.
اضافه ش رو هم لقمه کردیم برای تو راه . چون قرار بود روز اول رو از مسیر نخلستان بریم که میگفتن برکات الحسین تو راهش نیست ولی خلوت تره .
خانم خونه هم باغچه شون رو و سبزیجات و فلفلهایی که داخلش کاشته بود بهمون نشون داد که شب قبل سر شام با همونا ازمون پذیرایی کرده بودن.
با خانم خونه عکس انداختیم و بیرون خونه هم عکس یادگاری دسته جمعی گرفتیم و پیاده روی آغاز شد.
موقعیت جغرافیایی محل اسکان کوفه
http://maps.google.com/maps?q=32.04997,44.37940
روز اول پیاده روی:
جاده کوفه به کربلا یا همون مسیر نخلستان که عربها بهش طریق العلما میگن یه جاده خاکی کم عرضه که اکثر مسیرش کنار فراته. نخلستانهای زیادی هم داره و یه حس عجیبی به آدم منتقل میکنه.اصلا همین که فرات رو از این زاویه می دیدیم که معمولا شرایطش برای ما ایرانیا کمتر پیش میاد خیلی حس خوبی بهمون میاد.
نظرات در مورد این مسیر و جاده اصلی پیاده روی که نجف به کربلاست مختلف بود.
خیلی ها معتقد بودن که این جاده اصلا حس اربعین به آدم نمیده چون جمعیت کمی اینجان و خیلیا معتقد بودن که یه حس خاص دور از هیاهو داره.
بعضا دوستان از نبود موکب ناراحت بودن و یه عده ای هم معتقد بودن بدلیل خلوتی از همون چندتا موکبی که هست میشه استفاده بهتری کرد.
یه عده معتقد بودن حضور داشتن تو جاده اصلی وحدت و همبستگی ما رو با همه اربعینیا نشون میده و عده ای هم شلوغ شدن این جاده رو یه جور اعلام حضور میدونستن.
برنامه گروه این بود که روز اول رو از همین طریق العلما بریم و از روز دوم بریم جاده اصلی و به بقیه اربعینیا ملحق شیم.
ساعت یازده و نیم یه موکبی توقف کردیم برای استراحت و نماز و نهار که بهمون آبگوشت دادن و ساعت یک حرکت کردیم مجددا و باز یکی دوجا توقف داشتیم در حد نیم ساعت و سرویس و ساعت شش بعد از ظهر رسیدیم به منطقه الکفل و قرار شد شب اول رو تو این منطقه اقامت داشته باشیم.
همونطور که بالاتر اشاره کردم تو این مسیر موکب کم بود و بیشتر محل اسکان خونه های عربهایی بود که آمادگی پذیرش مهمان رو داشتن. خانوما تو یه خونه رفتن و آقایون تو دوتا خونه تقسیم شدن.
این خونه میزبانهای بسیار شادی داشت. خیلی دلشون میخواست باهامون گرم بگیرن و بگو و بخند کنن هرچند زبون هم و زیاد متوجه نمیشدیم و کار سختی بود خندیدن به چیزایی که نمیفهمیدیم چیه ولی برامون این حالتشون خیلی جالب بود. یه خانومی هم بود از صاحبخونه ها که خیلی حرفه ای ماساژمون میداد و واقعا خستگیمون در میرفت.(معمولا امکانات ماساژ تو مسیر برای آقایون خیلی هست ولی برای خانوما من اولین بار بود که میدیدم)
تو خونه نون میپختن برامون و بچه ها از گوشواره ها و گل سرهایی که همراهشون آورده بودن بهشون دادن و جالبه که کوچیک و بزرگشون خیلی استقبال کردن.
ماهم که این همدلی رو دیدیم براشون رنگینک درست کردیم.
یکی از چیزایی که درمورد عربها زیاد شنیده بودیم ولی تو این خونه که دیدیم خیلی برامون عجیب بود عروس سیزده ساله خونواده بود که باردار بود و البته دائما درحال خدمت رسانی به ما بود و وقتی ازش سینی یا ظرفی میگرفتیم که اذیت نشه خیلی تعجب میکرد و معتقد بود اصلا نیازی به اینهمه مراقبت نداره. یه جورایی این مدل سختیا براشون خیلی عادیه.
شام اون شب لب لبی بود و قورمه سبزی و همون سبزیای معروف که تو این سفر زیاد دیدیم.
بعد از شام برای تشکر از خانومای این خونه براشون انتم الشرفا خوندیم و چون باند دست آقایون بود خودمون خوندیم و خب یه جاهاییش دوبار تکرار بود یکی سه بار میخوند یکی یه بار و یکم ناهماهنگی میشد و خندمون میگرفت و صاحبخونه ها بخاطر همین خنده های ما جذابیت تشکر براشون چند برابر شد و تصمیم گرفتن برامون یه کم عزاداری کنن به روش خودشون که البته بسیار سوزناک بود. بعد براشون مهمون اومد و ازما خواستند دوباره براشون انتم الشرفا بخونیم که این بار ما تکرار ها رو هماهنگ کردیم و قرار شد فقط یه بار کل شعرو بخونیم چون هممون خوابمون میومد و خیلی خسته بودیم. جا داره اینجا اشاره کنیم به خانم گودرزی که شاعر و مداح بخش خانوما بودن و تو این بخش برامون میونداری میکردن و انقد تو حس رفته بودن که متن انتم الشرفا رو دستشون گرفته بودن و با تمام قوا سینه میزدن و اصلا ماها رو نگاه نمیکردن که بگیم بسه بیخیال و ماهم پا به پای ایشون سینه زنی و ادامه دادیم تا بالآخره یکی تونست سینه زنی و پایان بده.
آخر شب آقای ورکش از یه سری خانوما نظرشون و درباره ادامه مسیر تو همین مسیر پرسیدن و خب ماهم واقعا از این راه خیلی خوشمون اومده بود و درسته برکات الحسین کمتر از جاده اصلی بود ولی حال خوبی داشت. ایشون درمورد مشکل رفتن تو خونه ها و اینکه هر خونه فقط یه سرویس و حمام داشت سوال کردن که بچه ها گفتن مگه ما خونه ابوحسان میریم همینجوری نیست و واقعا مشکل حادی نبود. نمیگم اذیت نمی شدیم ولی خب قابل تحمل بود و البته وقتی کسی قصد سفر اربعین رو میکنه قاعدتا آمادگی سختیای سفر رو هم باید داشته باشه که این موارد ساده تریناش بود.
موقعیت جغرافیایی محل اسکان الکفل
http://maps.google.com/maps?q=32.22406,44.35942
يكي از خانوماي عرب اهل كوفه به ما ميگفت مرداي شما خيلي مقيد تر از مرداي ما هستن، مثالش اين بود كه وقتي توي حرم و جاهاي شلوغ مرداي ايراني يه خانم ببينن راه باز ميكنن كه بهش نخورن يا اذيت نشه. ولی مرداي ما براشون اهميتی نداره. راست ميگفت. توي راه پياده روي خيلي جاها آقايون عرب اتفاقی قاطي گروه ما ميشدن. نه اذيتمون ميكردن نه نيت بدي داشتن فقط ما معذب بوديم .معمولا يكي از اقايون كاروانمون مياومد و حائل ميشد بين ما و غريبه ها. تا جايي كه اقايون همراهمون بودن خيالمون راحت بود…
تمام پياده روي اربعين روضه حضرت زينب سلام الله عليها و كاروان همراهشون بود
بماند بقيه اش…
روز دوم پیاده روی
صبح حدود ساعت 6 از خواب بیدار شدیم و مجددا تو تنورشون که کنار حیاط بود برامون نون پختن و یه چیزی شبیه سوپ هم صبحانمون بود که خیلی خوشمزه بود همراه میوه.
یه انتم الشرفای دسته جمعی با آقایون هم براشون خوندیم و تو همون طریق العلما حرکت و ادامه دادیم.
از این بخش مسیر تیم آقای نظری و همراهانشون از ما جدا شدن و راهشون و تو جاده اصلی پباده روی ادامه دادن. همونطور که گفتم طرفدارای هر دو مسیر زیاد بودن و خیلیا حس و حال جاده اصلی و بیشتر دوست داشتن.
ساعت ده دقیقه به دوازده حدود ستون 870 توقف کردیم برای نهار و نماز. ستونهای این مسیر از زیاد به کم شماره گذاری شدن و وقتی میرسیدیم به ستون یک به کربلا میرسیدیم.
اینجا بیشتر شبیه موکب بود تا خونه. ولی میزبانهاشون یکم متفاوت بودن از بقیه جاها. مدل آراستگی خانوماشون و حتی خود خونه . اینهاهم تو حیات تنور داشتن و نون میپختن و حمام هم داشتن و نهارشونم شوید باقالی پلو با مرغ بود و ماست و نوشابه و میوه و کلا جای خوبی بود و میزبانهای بسیار خوش مشربی داشت.
خانم نظری که یکی از مترجمای پانتومیمی گروه بودن با دخترای میزبان صحبت کردن و با یه هیجانی به همه اعلام کردن ایناهم کوهنوردن و بعد از چند دقیقه معلوم شد وجه اشتراک فقط بالا رفتنه و اونا از درختای نخل بالا میرن و بچه های گروه از کوه.
ساعت یک و بیست دقیقه مجددا حرکت کردیم.
متاسفانه ساعت و عمود این توقف خاطره انگیز ثبت نشده ولی حدود ساعت سه یه جایی توقف کردیم و خواستیم بریم توی منزل از سرویسشون استفاده کنیم که پشت صحنه پذیراییشون و دیدیم . یه آبکش پر از ماهیای کوچیک سرخ شده با تزیینات کنارش که لیمو و ترشی بود و یه جمع خانوما که مشغول تهیه و تدارک بودن و ما به بهونه سلفی گرفتن رفتیم پیششون و خیلی باهاشون گفتیم و خندیدیم. مجددا تاکید میکنم که ما خیلی کم از حرفاشون و میفهمیدیم ولی باز هم آدمای شاد و خوش مشربی بودن و به خانم پیری بینشون بود که یکی از دخترای گروه رو پسندیده بود و بشدت اصرار داشتن که پسرای عراقی خیلی خوبن و ایشالا خوشبخت بشید و جملاتی از این قبیل و حتی بهمون ترشی اضافه هم دادن و آخرش که دیدن فایده ای نداره برای همه دخترا و پسرا آرزوی خوشبختی کردن.
و این ماجرا و حواشیش که خیلی نمیشه بازشون کرد سوژه ای شد که تا روز آخر بهش میخندیدیم.
تا ساعت پنج پیاده روی و ادامه دادیم و حدود عمود هفتصد و خرده ای توقف کردیم. توقفی که خودمون رو کشیدیم و بردیم تو موکب از بس که خسته بودیم و واقعا هممون از پا درد مینالیدیم ولی بهمون دو ساعت تایم دادن که استراحت کنیم و شام بخوریم و مجددا حرکت کنیم. واقعا با تمام قوا غر زدیم و از همه حربه ها استفاده کردیم که اجازه بدن شب روبمونیم همونجا. حتی وعده ساعت سه نیمه شب راه افتادن رو دادیم ولی پذیرفته نشد و دلیل اینکه عدد ستون رو یادم نیست همون خستگیه و موقع حرکت مجدد هم فراموش کردم ببینم شماره رو.
آقای ورکش به بیمارستان صحرایی بین دوتا از ماشینای دم موکب درست کردن و بعضیا که حالشون خیلی بد بود رو ویزیت میکردن که اون وسطا یهو یکی از ماشینا رفت و هممون دور هم درمان شدیم و باز هم آه و ناله ها تاثیری نداشت و البته که آقای ورکش هرگز نه نمیگن و میگن حالا برید! و این حالا برید شیبه همون جمله بعدا صحبت میکنیم شون میباشه و هردوش نتیجه ش میشه حالتون جا میاد بعدا.
البته واقعا روز سوم به اندازه خودش راه بود و درسته ما خیلی اعتراض کردیم ولی بعدا متوجه شدیم تصمیم گروه بر اساس تجربه بوده و اگر اون شب نمیرفتیم روز سوم هم نمیرسیدیم کربلا. این مسیر تقریبا پنج کیلومتر ازمسیر اصلی طولانی تر بود و این هم بهر حال یه فشار اضافه ای بود رو بچه ها.
موکبی که توقف کرده بودیم برای شام و استراحت دو ساعته هم موکب خیلی تمیزی بود و یه خانومی اونجا بود بنام لیلا که ساکن کربلا بود و مدرس زبان انگلیسی و برای خدمت به زوار اومده بود تو این مسیر عمه ایشون که یکی دیگه از میزبانها بود پرستار یا بقول خودشون نرس بود و زحمت بخشی از تزریقات ما رو کشید. ازمون پرسیدن کربلا جا دارید یا نه و بهمون شماره برادراشون و دادن که توکربلا مغازه داشتن که اگر جا گیر نیاوردیم بریم پیش اونا و گفتن یکی از برادرامون نصفه نیمه فارسی میفهمه و یکیشون انگلیسی متوجه میشه.
جالبه که وقتی بچه ها باهاشون انگلیسی صحبت میکردن خیلی تعجب کردن که ما زبان انگیسی متوجه میشیم و اصلا ما رو در این سطح و سطوح نمیدیدن که خیلی برای ما عجیب و قابل تامل بود.
ایمیلش و برای ارتباط داد و شام هم چیزی شبیه عدس پلو بهمون دادن که خیلی خوش طعم بود و کلا این موکب هم میزبانای خیلی باکلاسی داشت. بعد رفتن برامون وسایل خواب بیارن که همگی با اشک حلقه زده در چشم و بغض و آه و یه سری جملات زیر لب و توی دل ازشون تشکر کردیم و گفتیم ما باید بریم و این صحنه تاریخی هرگز از ذهن ما پاک نخواهد شد که هم ما از رفتن ناراحت بودیم و هم اونا و خیلی سخت همدیگه رو ترک کردیم و البته آخرین تلاشامونم برای مذاکره با آقای ورکش کردیم که ایشونم فرمودن حالا برید!
حدودا ساعت هفت و نیم بالاخره همه جمع شدن و آقای ورکش توصیه های لازم رو بهمون کردن که همه تو یه خط میرن کنار جاده دو نفر با هدلامپ کنارصف میومدن و یه چراغ چشمک زن به پرچمی زدن که دست جلودار بود و از همه خواستن اگر کاور دارن رو کوله هاشون بکشن و اگر پشت کاورا روشن تره پشت و روش کنن و خلاصه تمهیداتی برای این که تو تاریکی شب ماشینایی که با سرعت رد میشن مارو ببینن و خدای نکرده اتفاقی نیفته
همینجا باید اعتراف کنم که هرچند که من خودم از همه بچه ها دیرتر سر پا شدم و ازهمه بیشتر اصرار کردم تا آقای ورکش قبول کنن که شب رو استراحت کنیم ولی حال و هوایی رو که اون شب تجربه کردیم خیلی خاص و تکرار نشدنی بود. یه جاده خلوت و تاریک که گه گداری یه مغازه ای یا موکبی چراغش روشن بود و جاده رو روشن کرده بود. صدای باند که نوحه پخش میکرد .هراس خفیفی که تو دلامون بود و با بودن آقایون همراهمون کمرنگ میشد.
تو اربعین بارها پیش میاد که خودت رو جای قافله اسرای کربلا تصور کنی. اون شب نزدیکترین حالت این تصور بود. یه جوری افراد به فکر فرو میرفتن که اگر صدای باند قطع میشد صداهای پاهامون جلوتر از هرصدای دیگه ای سکوت رو میشکست
ساعت ده و نیم شب رسیدیم به حدود عمود 580 قریه ام الزاویه و آقایون تو یه حسینیه و خانوما توی یه خونه که هر دوش تو یه کوچه بود مستقر شدن که اینجا هم جای خانوما خیلی تنگ بود که خب عادیه تو سفر اربعین و خودمون و آماده یه شب خیلی سخت کرده بودیم که آقای ورکش اومدن و یه گروه از بچه ها رو بردن خونه بغلی و جای همه باز شد.
میزبانهای اون خونه هم خیلی مهربون بودن و با اصرار خودشون لباسای ما رو شستن و بهمون چای دادن و پس ورد وای فای!!!
اینجا یه صحنه ای اتفاق افتاد در نوع خودش بی نظیر
یکی از دوستان خیلی پاش درد میکرد و با یاری بقیه بچه ها و زیر بغلشون و گرفتن و به زور تونستن کمکش با درد کمتری بشینه. تو همین اثنا زینت که دختر خانواده بود اومد و ما طبق آموزش کلاس عربی گفتیم اکو نت؟ اون گفت آره و اشاره کرد که گوشیاتون و بدید من پس ورد و بزنم که ما دیدیم همون دوست بیمار کنار زینت ایستاده و گوشیش دست زینته. واقعا زبونمون بند اومده بود و از بس میخندیدیم نمیتونستیم برای زینت توضیح بدیم چه اتفاقی افتاده. همه فقط براشون سوال بود که چجوری؟؟؟
آقای ورکش اومدن مارو تهدید کردن که ساعت دو باید حرکت کنیم حالا که هی غر زدید.
وقتی مشخص شد دارن شوخی میکنن یه سری از افراد که نام نمیبرم برنامه ریختن که ساعت دو تو یه گوشی نوحه حرکت که همون اگه یه کبوتر بودم هست رو تو یه گوشی پلی کنن و گوشی و شوت کنن تو حسینیه ای که آقای ورکش توش اقامت داشتن و خیلی تصمیمشون جدی بود که شکر خدا خواب موندن و این توطئه عملی نشد.
موقعیت جغرافیای محل اسکان ام الزاویه
http://maps.google.com/maps?q=32.49022,44.25680
روز سوم پیاده روی(یکشنبه-اربعین ایران)
ساعت شیش و نیم صبح همه افراد گروه بهم پیوستند و حرکت کردیم تا ساعت 9:45 که یه جا توقف کردیم برای استراحت.
اینجا هم خانم نظری بعنوان امدادگر بی هیاهو کوله خانم شیخ بابایی رو تعمیر کردن
اینجا بهمون پوینت منزل کربلا رو دادن که اگر همدیگه رو گم کردیم اونجا رو پیدا کنیم .
ساعت یازده و نیم مجددا یه توقف داشتیم حدود پونزده کیلومتری کربلا. موکب زینب کبری
تا ساعت یک وقت نهار و نماز بود.
هرچی نوحه حماسی داشتیم تو این بخش مسیر پخش کردیم که گروه با سرعت بیشتری حرکت کنه و زودتر برسیم
توی این موکب بهمون نهار ندادن و در نتیجه ساعت دو مجددا یه جایی توقف کردیم برای نهار. که نهار قیمه داشتن ولی بعدش بهمون ماهی و ترشی بادمجون خونگی دادن و واقعا غذاشون خیلی خوشمزه بود.
چیزی که توی برخورد با خانوما و احیانا آقایون مسن عرب برامون خیلی جالب بود این بود که گاها با ما دست میدادن. مثلا تو این موکب یه خانوم پیری بود که با آقایون دست میداد و خداحافظی میکرد. هنوز نمیدونیم دلیلش سن بالاشونه یا دلیل دیگه ای داره.
بعد از حرکت مجددا آقای ورکش گروه و به نوشابه و رانی مهمون کردن.
توی یکی از توقفهای روز سوم یه خانم عربی همراه ما شد که مادر مدافعین حرم بود . اسمش ام علی بود و خیلی سلیس عراقی صحبت میکرد. این نکته رو توی کلاس های آموزش عربی که گروه برگزار کرد آقای نظری بهمون گفتن که خانومای عرب چون زیاد لغات شکسته به کار نمیبرن خیلی راحت تر میشه متوجه حرف زدنشون شد.
ما از صحبتاشون متوجه شدیم دوستانی تو اهواز دارن و خیلی ارادت ویژه ای به امام رضا علیه السلام داشتن که البته این ارادت رو ما بین عراقیا زیاد دیدیم
ساعت پنج ورودی شهر کربلا رو رد کردیم .تا ساعت هفت یه موکبی حوالی عمود 180 استراحت کردیم. تو این موکب خانوماشون یه مراسم عزاداری خیلی باحال برگزار کردن و بعد بهمون شام قیمه دادن. یکی از بچه ها دید دارن بادمجون پوست میکنن و بهشون گفت که بادمجونم بدن و اونا چند تا سرخ کردن و برامون آوردن .
خیلی جای باحالی بود و ما هم به پاس اینهمه مهمون نوازی اکو رو از آقایون گرفتیم و تو آشپزخونه برای خانوماشون انتم الشرفا رو گذاشتیم.
اینجا به این نتیجه رسیدیم که ماهمیشه برای آقایون این نوحه تشکر رو میزاریم و خانومای عراقی که زحمت آشپزی رو میکشن همیشه تو آشپزخونه و اندرونی هستن و معمولا این تشکراتو نمیشنون و بهتره سالهای آینده این موضوع لحاظ بشه.
ورود به کربلا
ساعت نه و نیم شب رسیدیم خیابونی که گنبد رو میتونستیم ببینیم. امسال از یه زاویه دیگه.
از هرطرف بیایم/ زیباست گنبد تو
حقا که راست گفتند/گل پشت و رو ندارد
دعاگوی همه دوستانی که همراهمون نبودن. خیلی وقتا کلمات خیلی کوچکتر از اونن که بتونن خیلی حس ها رو منتقل کنن. برفقر وادی واژه ها باید گریست که واژه ای برای تعریف این حس و دیدن این راه و این گنبد نداره
حس و حال ورود به کربلا به خودی خود خاصه! وقتی بعد از سه روز پیاده روی و خستگی چشمت به گنبد بیفته که واقعا غیر قابل توصیفه.
یه سلام دسته جمعی دادیم و به سمت محل اسکانمون که خونه ابوجلال بود تو خیابون باب سدره حرکت کردیم.
خداروشکر جامون خیلی نزدیک به حرم بود و برای زیارت خیلی راحت بودیم.
ساعت یازده و نیم رسیدیم به محل اسکان. تعدادی از آقایون تو خونه جا نشدن و رفتن توی یکی از چادرای نزدیک ساکن شدن. خانوما هم خیلی فشرده خوابیدن که این مسائل تو سفر اربعین خیلی طبیعیه.
موقعیت جغرافیایی محل اسکان کربلا
http://maps.google.com/maps?q=32.62301,44.02923
اکثر بچه ها با فاصله کمی از ورود خوابیدن و تعدادی هم که حالشون خوب نبود مورد مداوا و پرستاری قرار گرفتن.
از ساعت سه نصفه شب دسته دسته بچه ها رفتن زیارت. قرارمون این بود که برای شام و نهار مزاحم صاحبخونه نشیم . هرکی میرفت زیارت تو مسیر از برکات الحسین استفاده میکرد و برای افرادی که حالشون خوب نبود و خونه بودن هم میاورد.
امسال هم نظم بیشتری داشت زیارت، هم خیلیا اومده بودن و زودتر برگشته بودن. این بود که روز دوشنبه که اربعین عراق بود شهر تقریبا خلوت شده بود. جوری که با کمی صبر و تامل خیلیا تونستن زیر قبه برن.
چند دسته شدیم و تو تایمای مختلف رفتیم باب الشهدا و زیارت اربعین خوندیم. آقای بشیری و خانم یوزباشی هم حدود ظهر به ما پیوستند و ساعت چهار آقای بشیری تو محل اسکان برامون زیارت اربعین خوندن.
آخر شب هم مجددا یه زیارت رفتیم که خب خلوت تر بود و اکثر کسایی که تونستن زیر قبه برن همون ساعت بود. البته با تقریبا یک ساعت تو صف موندن .
ساعت شش صبح روز سه شنبه که فردای اربعین بود وسایلمون رو جمع کردیم و حرکت کردیم به سمت شارع قبله. روبروی گنبد حضرت عباس سلام آخر رو دادیم و آقای بشیری مداحی کردن و با شهر کربلا وداع کردیم.
تا سال بعد خدا میدونه چندتامون زنده باشیم و چند نفرمون توفیق داشته باشیم که بیایم و تو این حال و هوا نفس بکشیم، راه بریم و نگاهمون رو به گنبدی بدوزیم که آرامش بخش ترین جای دنیاست.
کاش میشد این لحظات رو سیو کرد برای تمام روزهایی که اینجا نیستیم.
عمیقا معتقدم اربعین یک روز و یک سفر نیست. اربعین یه فرهنگه که وارد زندگی هر آدمی میشه گسترده میشه و لحظه لحظه زندگی رو تحت تاثیر قرار میده. انگار تمام سال و زندگی میکنیم در انتظار اربعین بعدی و همیشه این نگرانی هست که نکنه نشه و نیایم و قسمتمون نباشه.
بعد از حرکت از منزل ابوجلال پیاده به سمت گاراژ شهر کربلا رفتیم توی مسیر تا گاراژ صبحانه خوردیم و همچنین آقای وثوق و مادر و پدرشون به ما پیوستند.
ساعت نه و نیم به مکانی رسیدیم که میتونستیم سوار ماشین بشیم و حدود نیم ساعت منتظر ماشین بودیم .یعد با اتوبوس به سمت گاراژ رفتیم واونجا سوار ماشین ها شدیم و حرکت کردیم به سمت کاظمین.
ساعت حدود 12:45 به کاظمین رسیدیم
بیرون حرم یه سرویس و نمازخونه بود که تجدید وضو کردیم و کمی استراحت و ساعت یک و نیم رفتیم حرم برای زیارت. زیارت هرچند کوتاه ولی بسیار دلچسب و غیر منتظره.
بعد از زیارت یه نهار که همون فلافل و بادمجون بود تو همون خیابون منتهی به حرم خوردیم و حرکت کردیم به سمت گاراژ کاظمین.
تا کمی استراحت کنیم و جمع شیم ساعت حدود پنج و ده دقیقه بود که ماشین گرفتیم و تا سوار شدیم تایم اذان شد و کنار همون گاراژ کاظمین نماز جماعت به امامت آقای شاکری برگزار شد و بعد حرکت کردیم به سمت خونه ابوحسان تو شهر نجف
این مسیر تقریبا سه ساعته نشست های درمانی زیادی داشت. یه نفر سر درد داشت.یکی آبریزش و اکثر بچه ها پاشون تاول زده بود که همه اینا با روغن بنفشه درمان میشد. و البته تاکید شده که روغن بنفشه ای که خانم نظری از یه جای مطمئن تو قم خریدن و یه شیشه انقدریش و میدن 12000 تومن. این جمله رو همه همسفرا صدها بار از ایشون شنیدن و آقای بابالو تاکید کردن که اشاره کنید به جای جعبه کمک های اولیه میشه همین شیشه رو آورد و نیازی به بارکشی بی مورد نیست و روغن بنفشه خانم نظری حتی قادره قطع عضو رو درمان کنه.
ساعت نه و نیم شب رسیدیم نجف منزل ابوحسان. شام چلوگوشت و قورمه سبزی بود. تو سه چهار تا اتاق تقسیم شدیم و خوابیدیم
روز چهارشنبه ساعت نه صبح از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحانه با چند تا ماشین رفتیم سمت مسجد کوفه. بعد از مسجد دو دسته شدیم. به عده رفتن مسجد سهله و یه عده هم رفتن حرم. قرارمون این بود که تا شب برنگردیم خونه ابوحسان که فقط شام بهشون زحمت بدیم.
حال شهر نجف و آرامش و امنیت عجیبی که داره همیشه به من حس خونه پدر رو میده. وقتی از مسجد کوفه به سمت نجف حرکت کردیم خیلی خسته بودیم. جایی هم برای استراحت نداشتیم. ولی چند ساعتی که تو حرم بودیم تمام خستگیمون رو از بین برد. یه جوری که وقتی رسیدیم خونه ابوحسان کاملا سرحال بودیم.
ساعت هشت و نیم جلوی وادی السلام قرارمون بود. از مغازه های نزدیک حرم دهین خریدیم و همه جمع شدیم و از اونجا بعد از چند دقیقه پیاده روی سوار اتوبوس شدیم و رفتیم خونه ابوحسان.
بعد از شام و استراحت افرادی که میخواستن شب برن حرم زیارت وداع رفتن خونه همسایه ابوحسان که وقت بیدار شدن بقیه بیدار نشن. خونه همسایه خیلی با خونه ابوحسان متفاوت بود. معلوم بود وضع مالی خوبی دارن و بچه هاشون هرکدوم یه اتاق جدا داشتن و هر طبقه حمام و سرویس جدا داشت. یه نظر میومد ساکنین خونه چهار یا پنج نفرن. در حالیکه تو خونه ابوحسان با همین متراژ تقریبا فکر میکنم چهار تا خانواده زندگی میکنن که هرکدوم دو سه تا بچه دارن حداقل.
ولی واقعا عشقی که خانواده ابوحسان به زوار دارن و محبتی که به بچه های گروه دارن ستودنیه. ظاهرا یکی دوسال که همه رفتن و هی سراغ شلنگ برای سرویس و گرفتن برای راحتی بچه ها سرویسا رو مجهز به شلنگ کردن و امسال که دوتا سرویس نو کنار حیاط ساخته بودن که بچه ها اذیت نشن. خداوند به مالشون برکت بده ان شاءالله.
صبح روز پنجشنبه ساعت هشت بیدار شدیم از خواب بعد از صرف صبحانه هدیه ای که گروه برای ام حسان گرفته بود که یه دستبند طلا بود بهشون دادیم و کادوهای بچه ها رو دادیم و مراسم انتم الشرفا رو به جا اوردیم و با خانواده ابوحسان خداحافظی کردیم. ابوحسان از رفتن ما ناراحت بود و موقعی که انتم الشرفا پخش میشد کل خانواده شون گریه میکردن. واقعا اینهمه عشق رشک برانگیزه!
سر صبحانه خانم و آقای بیژن زاده از بچه ها خداحافظی کردن و با یه پرواز فوری از نجف اومدن تهران. متاسفانه خبر داده بودن حال پدرشون خوب نیست و چند ساعت بعد از رفتن این خواهر و برادر خبر فوت پدرشون رسید که خیلی همه رو ناراحت کرد. روحشون شاد
موقعیت جغرافیایی منزل ابوحسان در نجف
http://maps.google.com/maps?q=32.06391,44.33765
ساعت نه سوار اتوبوس شدیم و راهی مرز چذابه شدیم. میزان خوراکیایی که تو این مسیر دادن خیلی زیاد بود! یکی چیپس داد و یکی میوه وسیمرغ بلورین خوراکیا تعلق میگیره به آقای پورهاشمی که به همه آلبالو دادن و یه آجیل خیلی خوشمزه ای که در اثر برخورد با آقای آقایی پور به مقداریش ریخت کف اتوبوس ولی ما اون بخشش رو که کمتر شبهه داشت جمع کردیم و به ظرفش برگردوندیم چون خیلی حیف بود.
آقای بابالو هم در همین حین صدای خر و پف آقای ورکش رو که شب قبل ضبط کرده بودن برامون گذاشتن. اینجا به این نتیجه رسیدیم برای آرامش جمع در سفرهای آینده و همچنین اربعین بعدی همه گروه باید برن عمل بینی که دیگه خر و پف نکنن و اینجوری جینی حساب میشه و قیمتش پایین تر در میاد.
ساعت 12 ظهر برای نماز یه جا توقف کردیم.
جاهايي مثل ورودي كربلا كه خيلي شلوغ بود نوحه اگه یه کبوتر بودم نشونه محل تجمعمون بود. و در طول مسیر هرجا این نوحه رو میذاشتن همه باید اونجا جمع میشدن يعني شما تو يه محيطي كه يكي از همسفراي ما خوابيده باشه با گوشيتون اين نوحه رو بزاريد ، طرف يه كوله برميداره مياد دم گوشي شما خبردار قيام ميكنه تو راه برگشت به چزابه يه جايي براي نماز توقف كرديم و گفتن يه ساعت و نيم وقت داريد كه نماز بخونيد و نهار بخوريد ما زودتر نمازامون رو خونديم و رفتيم تواتوبوس بخوابيم. خانم نظری و خانم جهانشاهی اكو رو برداشتن و رفتن بيرون و چند دقيقه بعد اومدن توماشين با نگاه به افق و بدون اکو يعني صدا از در و پنجره اتوبوس ميومد از اينا نه يكم غير عادي بود ولي نه غير عادي تر از اينكه يهو دونه دونه همگروهيا با قيافه هاي خيلي خيلي شاكي اومدن تو اتوبوس و ما هم نتونستيم بخوابيم و همه با اوقات تلخ نشستن تو اتوبوس تا بيسيمچي با اكو اومد و يكي از بچه ها بهش گفت مگه نگفتن يه ساعت و نيم وقت داريم ؟ چرا انقد زود پس نوحه رو گذاشتي؟ كه بيسيمچي خيلي شاكي تر جواب داد كه من نميدونم كي اين بلندگو رو آورد تو حياط مسجد روشن كرد. حالا بعد از دسته گلی که به آب دادن خیلی هم نگران بودن که برخورد آقای ورکش چیه که آقای ورکش هم گفتن بعدا صحبت میکنیم…
لینک نوحه اگه یه کبوتر بودم
http://meysammotiee.ir/files/other/moharram/Shab03Moharram1395[12].mp3
تو مسیر آقای دشتیان مطالب جدیدی در مورد جنگ و عملیات های زمان جنگ برامون گفتن.
ساعت پنج رسیدیم مرز چذابه و نماز خوندیم و پاسپورتها رو مهر زدن و یه سری غذاهای نذری پخش میکردن سمت مرز ایران.
اینجا که توقف کرده بودیم خانم نظری داشتن از یه آقایی برای اینکه کولشون رو آورده تشکر میکردن. آقای پور هاشمی با حیرت گفتن مگه شما کوله هم داشتی؟ یعنی اینجوری بود که اول راه کوله ایشون رو گرفتن ، توکربلا یه سری وسیله از کوله ش برداشت و باز کوله رو تحویل آقایون داد تا لب مرز تحویلش گرفت و دیگه همه خیالشون راحت بود که خانم نظری اذیت نشدن.
وقتی هم که این مکالمات صورت میگرفت هنوز کوله شون پیش خودشون نبود. یه جورایی آقایون نگران بودن که مبادا با خانم نظری مواجه بشن که کوله ایشون رو حتما باید حمل کنن.
لب مرز که بودیم آقای ورکش یه عکس دسته جمعی استراتژیک ازمون انداختن که بزارن تو کانال که خانواده ها نگران نشن. چون یه بمب گذاری تو حله شده بود و خانواده های ایرانی زیادی هم شهید شدن تو اون حادثه! روحشون شاد.
ساعت هفت و نیم از مرز چذابه سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت اهواز. حدود صد کیلومتر راه بود. اینجا ما دیگه نت داشتیم و به پاس این نت داشتن کل گروه با تمام قوا سرشون تو گوشیشون بود . یه جوری که آقای ورکش اومدن ته اتوبوس و با حیرت خاصی پرسیدن چی شده که همتون انقدر ساکتید؟
تا ساعت ده به حسینیه محل اسکانمون تو اهواز رسیدیم همین وضعیت بود. شام رو از بین دو سه تا غذا که گفتن انتخاب کردیم و بعد ازشام خوابیدیم.
ساعت شش صبح روز جمعه سوار اتوبوس شدیم و به سمت فرودگاه اهواز حرکت کردیم و ساعت نه هواپیمامون تو فرودگاه مهرآباد به زمین نشست.
تو فرودگاه خانواده هامون اومده بودن استقبالمون و هم خانواده ها هم مهماندارهای هواپیما(بعد از سلفی تو هواپیما) براشون سوال بود که چرا شماها هیچ کاریتون شبیه زائرا نیس؟ اردو بودید مگه؟ دلیلشم شادی بیش از حد بچه ها بود که دائم ما باید متذکر میشدیم این شعف بعد از زیارته
خانواده خانم محسنی به همه بچه ها گل مریم دادن و اینجا سفر عشق به پایان رسید.
آخرین ویسی که حقیر برای گزارش ضبط کردم همین جملات بود و ما برگشتیم پیش خانواده هامون ، خونه هامون، سر کارهامون و میرسیم به دلگیرترین بخش اربعین
دلگيرترين بخش اربعين اونجاشه كه شروع ميكني به باز كردن كوله سفر
باندا و پمادا و قرصاي مسكن رو از كوله در مياري ديگه پادردي نيس كه نيازي بهشون باشه بطرياي آب و ميندازي دور. ديگه تو مسير به بي آبي نميخوري كه نياز به ذخيره آب باشه جاي چسبا رو از روي پات پاك ميكني ديگه پياده روي طولاني اي نيس كه نگران تاولاي پات باشي كيسه خواب رو ميزاري تو كمد.
ديگه بيم بي جا موندن و كنار خيابون موندن وجود نداره لابلاي وسايلت ي شكلات مونده از اونايي كه به بچه هاي عراقي ميدادي كاش اين يه دونه هم به يكيشون ميرسيد و خوشحال ميشد ماسك و پوشيه و كلاه هم ديگه لازم نيس نه آفتابي هست و نه گرد و غباري آلارم موبايلت و از ساعت پنج بر ميداري.ميري حموم دوش آب گرم ميگيري بدون تو نوبت موندن بدون اينكه نفر بعدي اي منتظرت باشه. بدون اينكه بين حموم و اتاق از سرما يخ بزني
رسيدي به خونه امن ،رختخواب گرم، غذاهاي باب طبعت، استراحت كافي، كنار خانواده چه كرده اين اربعين با دل ما….كه دلمون همون پادرد و ميخواد و خوابيدن تو خونه هاي عربها و پتوهاي موكب و غذاهايي كه هيچ وقت توحالت عادي نميخورديم و همون صفهاي طولاني و لباسهايي كه هميشه خاكي بود و كوله اي كه همه بار سفرمون توش بود و…دلگيرترين بخش سفر اربعين برگشتنه برگشتن همه چيز به همونجاي اولش.
*****
چون چاره نيست ميروم و…
نهدی ثواب مشینا و دموعنا و تعبنا للامام المهدی و ندعوا لفرجه الشریف
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.